در قفس زمان
زن خفته
به چشمهای تنهایش نگاه میکند.
باد
جواب نازک برگها …
زندگی، زندگی من، دست از سقوط بردار، دست از رنج بردار، زندگی من، دست …
ادامهی مطلبخودم را به سکوت میپیوندم
خودم را با سکوت یگانه میکنم
دست میکشم از …
کسی به میان سکوت در میآید و
ترکم میکند.
حالا تنهایی تنها نیست.
مثل …
نه شعرِ غیابِ تو.
تنها یک نقش،
شکافی در دیوار،
چیزی در باد،
طعمی …
همه میفهمند آنچه هیچکس
هیچکس نمیفهمد آنچه همه…
و از دل سرسبزیها
ندا در آمد:
میان جان و حواس
مغاکی میگسترد.
تنها …
یار شیرین من
باران میبارد در سانتیاگو.
خورشید را به سایه روشن میکنند
کاملیاهای …
چرا آن تصویر
چنین به دنبالم دوید؟
میان گودالهای گل و لای
تنههای خشک …