شب سر آمدن ندارد
تا تو نیایی و
من رفتن نتوانم.
خواهم رفت اما
هرچند خورشیدی افعی شقیقهام را خواهد خورد.
میآیی اما
با زبانی سوخته به باران نمک.
روز سر آمدن ندارد
تا تو نیایی و
من رفتن نتوانم.
خواهم رفت اما
و به غوکها وا میگذارم
میخک صدپر جاویدهام را.
میآیی اما
از دل گنداب تیرهی تاریکی.
سر آمدن ندارند
نه شب و نه روز
تا برایت بمیرم من و
برایم بمیری تو.