بعد از ظهرهایی طولانی وقتی که شعر ترکم گفت
رودخانه با شکیبایی جریان یافت، با تلنگری راند کشتیهای کاهل را به سوی دریا.
بعد از ظهرهای طولانی، ساحلِ عاجی.
اشباحی لمیده در خیابانها، مانکنهایی پر افاده در ویترینها
با چشمانی مخاصمه جو و بی پروا چشم دوختند به ما.
با چهرههایی بلا تکلیف، اساتید ترک کردند مدرسهها را،
انگار که سرانجام زمینشان زده بود ایلیاد.
روزنامههای عصر اخباری آزارنده آوردند.
اما هیچ اتفاقی نیفتاد، هیچکسی نشتابید.
هیچکسی پشت پنجره نبود، تو آنجا نبودی؛
حتی به نظر میرسید که راهبگان شرم داشتند از زندگیشان.
بعد از ظهرهایی طولانی وقتی که شعر ناپدید شد
و من ماندم و اهریمن تیرۀ شهر،
مثلِ مسافری بیچاره، در گل مانده، بیرونِ ایستگاهِ شمالِ پاریس
با چمدانی باد کرده، ریسمان پیچیده
و بارشِ بارانِ سیاهِ ماهِ سپتامبر.
آی، به من بگو چگونه دوا کنم این طعنه را، این نگاه خیره را
که میبیند، ولی تا عمق جان نفوذ نمیکند؛ به من بگو چگونه دوا کنم
این سکوت را.
دروازه
آیا تو عشق میورزی به کلمات مثل شعبده بازی خجالتی که عشق میورزد به لحظۀ سکوت
بعد از آنکه ترک میکند صحنه را، تنها در رختکنی که
شمعی زرد میسوزد با شعله ای چرک و سیاه؟
کدامین میل بر میانگیزد تو را که به پیش برانی دروازه سنگین را، حس کنی
بار دیگر رایحۀ آن جنگل را و بوی نای آب چاهی قدیمی را،
باز ببینی درخت بلند گلابی را، زن شوهردار غرهای که میبخشیدمان
میوههای رسیدهاش را با اشرافیتی تمام در هر خزان
و بعد فرو میافتاد به انتظاری خاموش برای مرضهای زمستان؟
در همسایگی، از دودکشِ بی احساسِ کارخانهای دود بر میخیزد و شهرِ زشت آرام میماند،
اما خاکِ خستگی ناپذیر به کار خود مشغول در زیرِ خشتها در باغها،
خاطرۀ سیاهِ ما و نوشگاهِ درندشتِ مردهها، خاکِ خوب.
کدامین شهامت را میطلبد تکانی به دروازه سنگین دادن،
کدامین شهامت را باز دمی نظری به ما انداختن،
- گرد هم در اتاقی کوچک به زیر چراغی گوتیک
مادر نگاهی به روزنامه میاندازد، شاپرکها به شیشههای پنجره میخورند،
هیچ اتفاقی نمیافتد، هیچ، فقط غروب، دعا، ما در انتظار...
ما فقط یک بار زندگی کردیم.
بداهه
تو باید تمامِ سنگینیِ دنیا را به دوش بکشی
تحملش را آسانتر کنی
مثل کولهای بیندازیش
بر شانههایت و عزمِ رفتن کنی.
بهترین وقتش غروب است، در بهار، وقتی
درختها به آرامی نفس میکشند و شب وعده میدهد
که خوب باشد، ترکههای نارون در باغ ترق و تروق میکنند.
تمامِ سنگینی؟ خون و زشتی؟ امکان ندارد.
ردِ تلخی بر لبانت درنگ خواهد کرد،
و نومیدیِ واگیردارِ پیرزنی
که در تراموا نشان کردهای.
دروغ چرا؟ بعد از این همه، شعف
تنها در خیال وجود دارد و به سرعت هم میپرد.
بداهه – هماره فقط بداهه،
بزرگ یا کوچک، تمام چیزی که میدانیم همین است،
در موسیقی، وقتی ترومپتِ جاز به شادی ضجه میزند
یا وقتی به صفحه ای خالی چشم میدوزی
یا میکوشی که کلاه بگذاری
بر سر اندوه وقتی دفتر شعر محبوبی را میگشایی؛
معمولا درست همان موقع، تلفن زنگ میزند،
کسی میپرسد دوست نداری امتحان کنی
آخرین مدلی را؟ نه، ممنون از شما.
من مارکهایی را ترجیح میدهم که امتحان پس دادهاند.
خاکستری و یکنواختی به جا میمانند؛ اندوهی
که بهترین مراثی شفایش نمیدهند.
اما شاید چیزهایی باشد پنهان از ما
که در آن غم و شوق به هم میآمیزند
بی وقفه، به شکلی روزانه، مثلِ میلادِ سَحَر
بر فراز ساحل، نه، صبر کن،
مثل خندۀ آن پسرانِ کوچکِ محراب
در جامههای سپیدِ روحانی، در گوشۀ کلیسای جان و مارک مقدس،
به یاد میآری؟
۲۰۰۸
شعر به دنبال تلالو است
شعر به دنبال تلالو است،
شعر جادهای شاهانه است
که ما را به دوردستها میبرد.
ما میجوییم تلالو را در ساعتی خاکستری،
در ظهر یا در تنورههای سپیده دم،
حتی در اتوبوسی، در ماه نوامبر،
وقتی که کشیشی کهنسال در کنارمان سر تکان میدهد.
پیشخدمتی در رستورانی چینی هق-هق زیر گریه میزند
و هیچکس نمیتواند که فکر کند چرا.
چه کسی میداند، شاید که این هم جُستنی باشد،
مثل آن لحظه در ساحل،
که کشتی تاراجگری ظاهر میشود در افق
و به ناگهان باز میایستد، بی حرکت برای مدتی طولانی.
و به همچنین لحظههای سرخوشی عمیق
و لحظههای بیشمار عصبیت.
طلب میکنم که بگذار ببینم.
میگویم که بگذار ایستادگی کنم.
بارانی سرد فرو میبارد در شب.
در کوچهها و خیابانهای شهر من
ظلمتی مطلق
سخت در کار است.
شعر به دنبال تلالو است.
خودنگاره
بینِ کامپیوتر، و مداد، و ماشین تحریر
نصفِ روزم میگذرد. یک روز، همین هم نصفِ قرن خواهد شد.
در شهرهای غریبه زندگی میکنم، گاهی حرف میزنم
با غریبگان درباره موضوعاتی که برایم غریب است.
من خیلی موسیقی گوش میکنم: باخ، مالر، شوپن، شوستاکوویچ.
سه عنصر در موسیقی میبینم: ضعف، قدرت، درد.
چهارمی اسمی ندارد.
شاعرانی، مرده و زنده، را میخوانم که به من
درسِ ایستادگی، ایمان، و غرور میدهند. سعی میکنم بفهمم
فیلسوفهای بزرگ را – اما معمولا فقط گوشههایی
از اندیشههای بزرگشان را میگیرم.
دوست دارم پیاده رویهای طولانی در خیابانهای پاریس را
و دیدنِ دیگر آدمیزادها را ، که بر انگیخته میشوند با حسد،
خشم، هوس؛ دنبال کردنِ سکهای نقرهای را
که در دست به دست شدن، به تدریج
گردیاش را از دست میدهد (نیمرخِ پادشاهش پاک میشود).
کنارِ من، درختان بر هیچ چیزی دلالت نمیکنند
مگر کمالی بی تفاوت و سبز.
پرندگان سیاه در مزارع راه میروند
در انتظار، به شکیبایی، مثل بیوههای اسپانیایی.
دیگر جوان نیستم، ولی همیشه آدم دیگری هم هست پیرتر از من.
خوابی عمیق را دوست دارم، وقتی از هستی دست بکشم،
و سواری بر دوچرخههایی سریع را در جادههای ییلاقی وقتی سپیدارها و خانهها
مثل تودههای ابر در روزهای آفتابی محو میشود.
گاهی در موزهها، نقاشیها با من صحبت میکنند
و طعنه گویی ناگهان ناپدید میشود.
عاشقِ خیره شدن به صورتِ زنم هستم.
هر یکشنبه به پدرم زنگ میزنم.
دو هفته یک بار دوستانم را میبینم
که وفاداریم را ثابت کنم.
کشورم خودش را از یک شر آزاد کرده است. آرزو میکنم
آزادسازیِ دیگری در راه باشد.
کمکی هم از دست من بر میآید؟ نمیدانم.
من به واقع بچه اقیانوس نیستم
آنجور که آنتونیو ماچادو درباره خودش مینویسد،
که بچه هوا، نعنا، و ویلنسل هستم
و تمام راههای عالَمِ بالا هم
- نمیگذرد از این زندگی – که تا به حال
از آنِ من است.
بکوش که این دنیای ناقص را ستایش کنی
بکوش که این دنیای ناقص را ستایش کنی
روزهای دراز ماه ژوئن را به یاد آر
و توت فرنگیهای وحشی را، قطرههای شراب را، شبنم را.
گزنههایی که در اسلوبهایی پوشاندهاند
رویِ موطنِ رها شدۀ تبعیدیها را.
تو باید این دنیای ناقص را ستایش کنی.
تو کشتیها و قایقهای مجلل را نظاره کردی؛
یکی سفری دراز در پیش رو داشت،
وقتی نسیانی شور دیگران را انتظار میکشید.
تو دیده ای پناهجویانی را که سر به نا کجا آباد گذاشتند،
شنیدهای صدای جلادانی را که شادکام خواندند.
تو ناگزیری این دنیای ناقص را ستایش کنی.
به یاد آر لحظههایی را که با هم بودیم
در اتاقی سپید و پردهها میلرزید.
بازآ در خیالت به کنسرتی که در آن نوای موسیقی دمید.
تو در پاییز در پارک بلوط جمع میکردی
و برگها روی زخمهای زمین را میپوشید.
ستایش کن این دنیای ناقص را
و پَرِهای خاکستری را که مرغی خوش الحان از دست میدهد
و نوری ملایم را که کژ میرود، ناپدید میشود
و باز میآید.
شعر چینی
شعری چینی میخوانم
نوشتۀ هزار سال پیش
نویسنده از باران میگوید
که همه شب فرو ریخت
بر سقفِ نیین قایقش
و آرامشی که عاقبت
جای گرفت در دلش
فقط از سر اتفاق است
که باز ماه نوامبر است، مِه آلود
با شفقی سربی رنگ؟
فقط از سر بخت است
که آدمیدیگر زنده است؟
اهمیتی فوق العاده را الصاق میکنند شاعران
به موفقیت، به جایزه
اما خزان، پس از خزان،
میکَنَد برگها را از درختانِ غره
و اگر چیزی بمانَد
فقط زمزمه لطیف باران است
در اشعار
نه سرخوش، نه محزون
فقط صفایی نمیتوان دید
و آن زمان که نور و سایه توامان
برای لحظه ای از یاد میبرندمان،
غروب سرگرمِ تدارکِ معماهایی دیگر است.
دوستیهای ناممکن | آدام زاگایفسکی
مثلاً با کسی که دیگر نیست
یا فقط روی کاغذ زرد نامهها حاضر است.
یا پیادهروی طولانی کنار نهری
که تنها به اندازه فنجانی چینی عمق دارد
و گفتگو درباره فلسفه
با دانشجویی کمرو یا مرد پستچی.
رهگذری با چشمهای مغرور
که هرگز او را نخواهی شناخت.
دوستی با این دنیا که حالا زیباتر از دیروز است
(هرچند نه از نظر بوی نمکین خون).
پیرمردی که جرعه جرعه قهوه مینوشد در سنت لازار
و کسی را به یاد تو میآورد.
چهرههایی که آنی از برابرت میگذرند
در قطارهای محلی-
چهرههای شاد مسافرانی که شاید
راهی مجلس رقص باشند، یا راهی مجلس گردنزنی
و دوستی با خودت
چرا که بعد از گذشت این همه سال هنوز با خود آشنا نشدهای.
دوستان | آدام زاگایفسکی
دوستانم در انتظار من
لبخندی محزون بر چهره دارند.
لبهایشان
لبهای سالخوردهشان میگویند
- آن قصرهای بزرگ
که میخواستیم بنا کنیم کجا رفتهاند؟ -
غمتان نباشد دوستان
آن بادبادکهای زیبا
هنوز در آسمان پاییز پر میکشند
هنوز ما را با خود میبرند
به جایی که فصل درو آغاز شده است
به روزهای آفتابی
به جایی که چشمان زخمیمان
باز میشوند.
موسیقی | آدام زاگایفسکی
موسیقی که با تو شنیدم
موسیقی دیگری بود
و خونی که در شریانهای ما جریان داشت
خونی دیگر
و شادمانی نابی که چشیدیم
حقیقت داشت
اگر باید به خاطر آن از کسی تشکر کنم
تشکر میکنم
از او، پیش از آنکه دیر شود
پیش از آنکه سکوت شود.
برگردان این شعر برای نیما جانمحمدی، که نزدیک است هرچقدر هم که دور شود.
توفان | آدام زاگایفسکی
توفان، موهای طلایی داشت با رگه هایی از سیاه
با صدایی بی زیر و بم زاری میکرد، انگار زنی ساده دل بود
که سرباز یا زورگوی فردا را به دنیا میآورد.
ابرهای پهناور، کشتیهای بزرگ
ما را محاصره کردند، و جعد گیسوی سرخ آذرخش
بی قرار و پریشان گشت.
بزرگراه دریای سرخ شد.
ما دره محض شدیم و از میان توفان گذشتیم.
تو می راندی؛ من عاشقانه تماشایت میکردم.