مثلاً با کسی که دیگر نیست
یا فقط روی کاغذ زرد نامهها حاضر است.
یا پیادهروی طولانی کنار نهری
که تنها به اندازه فنجانی چینی عمق دارد
و گفتگو درباره فلسفه
با دانشجویی کمرو یا مرد پستچی.
رهگذری با چشمهای مغرور
که هرگز او را نخواهی شناخت.
دوستی با این دنیا که حالا زیباتر از دیروز است
(هرچند نه از نظر بوی نمکین خون).
پیرمردی که جرعه جرعه قهوه مینوشد در سنت لازار
و کسی را به یاد تو میآورد.
چهرههایی که آنی از برابرت میگذرند
در قطارهای محلی-
چهرههای شاد مسافرانی که شاید
راهی مجلس رقص باشند، یا راهی مجلس گردنزنی
و دوستی با خودت
چرا که بعد از گذشت این همه سال هنوز با خود آشنا نشدهای.