دوستانم در انتظار من
لبخندی محزون بر چهره دارند.
لبهایشان
لبهای سالخوردهشان میگویند
– آن قصرهای بزرگ
که میخواستیم بنا کنیم کجا رفتهاند؟ –
غمتان نباشد دوستان
آن بادبادکهای زیبا
هنوز در آسمان پاییز پر میکشند
هنوز ما را با خود میبرند
به جایی که فصل درو آغاز شده است
به روزهای آفتابی
به جایی که چشمان زخمیمان
باز میشوند.