۱
چنین میگفت زمان
جاودانگی دروغ است
گوش كن ببین
آن پرتگاه لاجوردی روحات
با ترانه غمناك چاهی عمیق
بیوقفه تو را به نام میخواند
اما تو چنان دوست داشته باش كه انگار مرگی نیست
و ترانههای شادمانی را
از زبان برگهای درخت زندگی گوش كن
زیرا كه برگها هم روزی به پرواز در میآیند
نسیم هم بی تو بر جنگل عریان میوزد
زمان كوتاه و عشق ارمغان توست
میشنیدم
صدای روح سركشم بود
قلبم با واهمههای جنگجویی تنها
به جستجوی حیاتی به عمق یك پرتگاه بود.
و حقیقت در آبگینه یك لحظه مالیخولیایی
چراغهای قلب را خاموش كرد
نمایان شد دروغ
مانند خدایی كه مشعلاش را در هزارتویی تاریك میافروخت
مرگ گفت
وقتی كه دستان تنهاییاش را بر پیشانی عشق های تمام شده تن میكشید
لحظه دروغیست لاجوردی
سرسپرده زهر خویش
شیر میدهد خوابهایش را
با زهر خویش
پرسیدم از او
حقیقت كدامین صورت توست؟
گفت، من حقیقتم، صورتی غیر از تو ندارم
مرگ تویی و من دلداری غیر از مرگ ندارم
فریاد خود را با فانوسی از بلور خفه كردم
تا پیشكش كنم آن را
به خدایان معبد بینهایت
همه با هم از دروازه لاجوردی لحظه گذشتیم
من
خوابهای ویران شدهام
و عشق
و دروغ
زمان منتظر بر روی سنگ قربانگاه
خیره شد با ترحم به صورت من
گفت
شتابات از برای چیست؟
اینك تو حقیقتی
و این لحظه تنها ارمغان من به توست
كه از سرزمین مرگ برایت آوردهام
فراموش نكن
خوابهایت را
حقیقت قلبت را
زیرا كه به زودی فنا خواهی شد.