شب، دروغی به من بگو
دروغی كه با هزارتوها، مفصلها و روشنایی هستیبخش
زخمهای مرا بشوید.
میدانم كه از گریزها
خلاء
دلبستگی
پرتگاه
عشق هستی یافته از موسیقی
فقط واژهها باقی مانده است
آینهای که در آن نقصان یافتهام در هر نگاه من
گل شکفته شده بر تنه گمشده ما (۱)
در آستانه عبور از خوابی بلورین است
نسیم خم شده از آتش
تو
یادم کنید
شب با من مهربانی كن
زیرا كه روزها
صخرههای استوار پنهان کننده لانههای ماران
و لحظهها
اندوه عمیق مرا نمیفهمند.
شب، دروغی بگو
در رقص نورهای شكسته
مارپیچی دوار باشد
آهنگی نیمه تمام
با دروغی که از لابلای اوراق کهنه تراوش كرده است
خطوط پاك شدهام را
از نو بر بیكرانگی انتظار بنویس
آیا آخرین جرعه اكسیری كه نام آن فراموشیست
فقط به فرشتگان پیشكش میشود؟
ای لکه آذرخشی مركب سمی
ای خاکستر گریزان از اخگر
ای شعله برودت،
تو ای عشق پنهان من در نتهای گمشده جنگل زنگولهدار
مرا در گوش پایان نجوا کن.
(۱) الههای در افسانههای آناتولی تركیه