دروازه

دروازه


به باربارا تورونچیک

آیا تو عشق می‌ورزی به کلمات مثل شعبده بازی خجالتی که عشق می‌ورزد به لحظۀ سکوت
بعد از آنکه ترک می‌کند صحنه را، تنها در رختکنی که
شمعی زرد می‌سوزد با شعله ای چرک و سیاه؟

کدامین میل بر می‌انگیزد تو را که به پیش برانی دروازه سنگین را، حس کنی
بار دیگر رایحۀ آن جنگل را و بوی نای آب چاهی قدیمی‌ را،
باز ببینی درخت بلند گلابی را، زن شوهردار غره‌ای که می‌بخشیدمان
میوه‌های رسیده‌اش را با اشرافیتی تمام در هر خزان
و بعد فرو می‌افتاد به انتظاری خاموش برای مرض‌های زمستان؟

در همسایگی، از دودکشِ بی احساسِ کارخانه‌ای دود بر می‌خیزد و شهرِ زشت آرام می‌ماند،
اما خاکِ خستگی ناپذیر به کار خود مشغول در زیرِ خشت‌ها در باغ‌ها،
خاطرۀ سیاهِ ما و نوشگاهِ درندشتِ مرده‌ها، خاکِ خوب.

کدامین شهامت را می‌طلبد تکانی به دروازه سنگین دادن،
کدامین شهامت را باز دمی ‌نظری به ما انداختن،
– گرد هم در اتاقی کوچک به زیر چراغی گوتیک
مادر نگاهی به روزنامه می‌اندازد، شاپرک‌ها به شیشه‌های پنجره می‌خورند،
هیچ اتفاقی نمی‌افتد، هیچ، فقط غروب، دعا، ما در انتظار…

ما فقط یک بار زندگی کردیم.

درباره‌ی کامیار محسنین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.