بعد از ظهرهایی طولانی وقتی که شعر ترکم گفت
رودخانه با شکیبایی جریان یافت، با تلنگری راند کشتیهای کاهل را به سوی دریا.
بعد از ظهرهای طولانی، ساحلِ عاجی.
اشباحی لمیده در خیابانها، مانکنهایی پر افاده در ویترینها
با چشمانی مخاصمه جو و بی پروا چشم دوختند به ما.
با چهرههایی بلا تکلیف، اساتید ترک کردند مدرسهها را،
انگار که سرانجام زمینشان زده بود ایلیاد.
روزنامههای عصر اخباری آزارنده آوردند.
اما هیچ اتفاقی نیفتاد، هیچکسی نشتابید.
هیچکسی پشت پنجره نبود، تو آنجا نبودی؛
حتی به نظر میرسید که راهبگان شرم داشتند از زندگیشان.
بعد از ظهرهایی طولانی وقتی که شعر ناپدید شد
و من ماندم و اهریمن تیرۀ شهر،
مثلِ مسافری بیچاره، در گل مانده، بیرونِ ایستگاهِ شمالِ پاریس
با چمدانی باد کرده، ریسمان پیچیده
و بارشِ بارانِ سیاهِ ماهِ سپتامبر.
آی، به من بگو چگونه دوا کنم این طعنه را، این نگاه خیره را
که میبیند، ولی تا عمق جان نفوذ نمیکند؛ به من بگو چگونه دوا کنم
این سکوت را.