بلند بودند آن عصرهايی که شعر مرا ترک کرد. رود محتاطانه جاری بود، سقلمه میزد به قايقهای تنبل تا عصرهای بلند را ببيند، ساحل عاج سايههای لميده در خيابانها، مانکنهای مغرور ويترين مغازهها با چشمهای جسور و متخاصم، زل میزدند به من استادان کلاسهايشان را ترک کردند، با صورتهای تهی انگار سرانجام از ايلياد خستهشدند. روزنامههای غروب خبرهای آشفته آوردند ولی هيچ اتفاقی نيفتاد. هيچکس دستپاچه نشد. هيچکس در پنجرهها نبود، تو آنجا نبودی حتی به نظر میرسيد راهبان هم از زندگی خود شرم دارند. بلند بودند آن عصرهايی که شعر ناپديد شد و من با جن مات شهر رها شدم. مسافری فقير، متروک بيرون گاردنورد چمدان بادکردهی طنابپيچ و باران سياه سپتامبر. با من بگو چه علاجیکنم از دست کنايه، نگاه خيرهای که میبيند و رخنه نمیکند. بگو چطور خودم را شفا دهم از خاموشی.
