با من خوب بود. با او خوب بودم. اما درها و پنجرههایمان بسته ماندند. مبادا یکدیگر را ببوییم.
ادامهی مطلبکمی قبل از این بود
تقریباً صبح است. توکاها روی کابل تلفن منتظرند و من راس ساعت ۶ صبح ساندویچ فراموش شدهی دیروز را میخورم. صبح آرام روز یکشنبه. یک لنگه کفشم یک گوشهی اتاق راست ایستاده و لنگهی دیگر به پهلو افتاده است. بله، بعضی زندگیها برای هدر دادن آفریده شدهاند.
ادامهی مطلببرای نوشتن تنها یک بیت شعر | راینر ماریا ریلکه
برای نوشتنِ تنها یک بیت شعر، باید شهرهای بسیار افراد و چیزهای گوناگون را دیده باشید باید حیوانات را بشناسید باید چگونگی پرواز پرندگان را درک کنید و بدانید گلهای کوچک، صبحها بهوقتِ شکفتن چگونه رفتار میکنند باید بتوان دوباره مرور کرد راههای سرزمینی ناشناس را دیدارهای نامنتظر را لحظههای عزیمت را که سالها در انتظارشان بودیم روزهای کودکی را …
ادامهی مطلباولیس | نونو ژودیس
و چنین است که میرسم به این کرانه که تنها مردگان در انتظار مناند از لابلای درختان نگاهم میکنند برگهای خشک دستانِ پیش آمدهی آنهاست مینشینم بر سنگ رودخانه و گوش میسپارم به گلایههایشان میگویم: «هیچ چیز نمیتواند آرامتان کند.» و گریههاشان جاری میشود با آب، در پژواک جریان رود چرا زورق بازگشت تأخیر کردهاست؟ چه باید کرد اینجا در …
ادامهی مطلبدسامبر
برف میبارد و رهاشدگان هنوز پلاکاردهایشان برگردن در راهند- یکی پایان جهان را اعلام میکند دیگری قیمت سلمانیها را.
ادامهی مطلبغیابها | استر گرنک
کاملن نزدیک به مخاطب با اینحال دور و بیحواس مثلِ حسِ رهایی در سفر من اینجایم، حاضر و غایب سر تکان میدهم گاه به گاه کاملن نزدیک به مخاطب با اینحال دور و بیحواس چند بار خیانت کردهام؟ به او که روبروی من است وقتی وانمود میکردم چشم و گوشم در اختیارِ اوست
ادامهی مطلبدر شهر شب | جان گُلد فلچر
(به خاطره ادگار آلن پو) شهر شب، بپوشان مرا در چیناچین سایهات شهر شفق، شهر پیش آمده تا غرب، شهری که ستونهایش استوارست بر طلوع، شهر چهارگوشه، ترسانندهی مردمان ایستاده در برابر نور: شهر شفق بپوشان مرا در چیناچین سایهات. شهر نیمه شب، شهری که ماه تمام جاری است بر فرازش، شهری که گربههایش در پی شکارند …
ادامهی مطلببیلی کالینز: شب نخست
بدترین چیز درباره مرگ باید شب نخست باشد. -خوان رامون خیمهنز پیش از اینکه بگشایمت، خیمهنز هرگز برایم پیش نیامده بود که روز و شبم ادامه یکدگر باشند در دایرهی حلقهی مرگ، اما حالا به خاطر تو از خود میپرسم آیا در آنسوی خورشید و ماه هم خبری هست و آیا مردگان در کنار هم …
ادامهی مطلبآواز | آدرین ریچ
میپرسی تنهایم؟ خب، بله تنها هستم مثل هواپیمایی که تنها به خط مستقیم براساس علائم رادیویی در میان کوههای راکی پیش میرود در جستجوی مسیر فرود آبی بر فرودگاهی در دل اقیانوس. میخواهی بپرسی تنها هستم؟ خب، بله هستم، تنها مثل زنی که سراسر کشور را پشت فرمان طی میکند هر روز و پشت سر میگذارد کیلومترها پس از کیلومترها …
ادامهی مطلبلی یانگ لی: میزی در برهوت
پنجرهای میکشم که یک مرد کنار آن نشسته. پرندهای میکشم که بر فراز نعل درگاه میپروازد. این نقاشی من است از اندیشیدن. حالا اگر به جای مرد زنی بگذارم، میشود نقاشیِ گفتن. اگر پرنده دیگری بکشم نشسته بر دامن زن میشود مراقبت. اگر پرنده سوم را زیر پاهایش در پرواز بکشم یعنی آواز. حالا …
ادامهی مطلبنامه ای که نوشته ای
نامه ای که نوشته ای هرگز نگرانم نمی کند گفته ای بعد از این دوستم نخواهی داشت اما، نامه ات چرا اینقدر طولانی است؟ تمیز نوشته ای، پشت و رو و دوازده برگ! این خودش یک کتاب کوچک است هیچ کس برای خداحافظی نامه ای چنین مفصل نمی نویسد.
ادامهی مطلبفقط چیزی را باور کن..
فقط چیزی را باور کن که چشم هایت می بیند و گوشهایت می شنود حتی آن چه را چشم هایت می بیند و گوش هایت می شنود باور نکن همچنین بدان که باور نکردن چیزی گاهی می تواند باور کردن چیز دیگری باشد
ادامهی مطلبشعری با دو پايان
بگو «مرگ» و همهی اتاق يخ میزند ماشینها از حرکت میمانند حتی چراغها مثل سنجابی که ناگهان فهميده کسی نگاهش میکند. پياپی بر زبان آور آن واژه را و اشيا به پيش میروند زندگیات تار و پود خشک نوار فيلمی قديمی را به خود میگیرد ادامه بده. لحظه به لحظه آن را در دهانت نگهدار هجی ديگری میيابد و بازاری سرپوشیده دور نعش حشرهای میگردد. مرگ گرسنهاست. همهی زندگان را میبلعد. زندگی گرسنهاست. همهی مردگان را میبلعد. هر دو سيری ناپذيرند. میبلعند و میبلعند جهان را. پنجهی زندگی به قوت چنگال مرگ است. (ولی ای گم شده، يار گمشده، کجايي؟ )
ادامهی مطلبدست به دست
چهقدر دست به دست میگردد تنت تا به من میرسد و من آنرا به چه بسيار کسان رد خواهم کرد... تو هيچ اغراق نمیکنی تکيه داده به باد و از دست رفته ولی عين دستهی غازهای وحشی. و ما درها را قفل می کنيم روی اشيای جهان برای خاطره برای اسبابها به سوی آرزو. و چطور آنها در تاريکی ناپديد میشوند و چطور آنها در نور خورشيد محو میشوند. حالا آهسته در جعبه را باز میکنيم چيزی آنجا نيست آن را به تو میدهم، عشق تا شبها با انگشتانت آن را بگردی و به ياد آوری.
ادامهی مطلبخانهای که در آن زادهشدم
۱ بيدار شدم، خانهی بود که در آن زاده شدم کف دريا بر صخرهها شتک میزد پرندهای نبود فقط باد بود تا موج را بگشايد و ببندد سراسر افق بوی خاکستر میداد تودههای ابر انگار آتشی را پنهان میکردند که در جايی ديگر، جهانی را میسوزاند. به ايوان رفتم، ميز را چيده بودند آب به پايههای ميز ضربه می زد. و او هنوز قرار بود به درون آید، همان زن بیچهره که میشناختمش میدانستم چه کسی در را میلرزاند در راهرو، کنار پلکان تاريک، اما به عبث، که آب در اتاق خیلی بالا آمده بود. دستگيره را چرخاندم، نچرخید، میتوانستم هیاهوی ساحلی ديگر را بشنوم خندهی کودکانی را که بر چمنهای بلند بازی میکنند بازيهای ديگران را، هميشه ديگران را، در سرخوشیشان. ۲ بیدار شدم، خانهای بود که در آن زاده شدم باران نرمنرمک در همهی اتاقها میباريد از اتاقی به اتاقی ديگر میرفتم، درخشش آب را تماشا میکردم بر آینههایی که همهجا روی هم تلنبار شده بودند، آینههای شکسته، يا فشرده ميان اثاثيه و ديوارها. از اين انعکاس گاهی چهرهای پديدار می شد، خندان، متفاوت و شیرینتر از هرآنچه در دنیاست. و با دستی مردد، گيسوی آشفتهی الهه را در تصوير لمس میکردم، زير حجاب آب چهرهی پريشان و غمگين دخترکی را دیدم. در بهت میان بودن و نبودن در تردید لمس مه صدای خندهای را میشنیدم که در راهروهای خانهی خالی میگذشت. اينجا هيچچيز نیست جز عطيهی هميشگی رويا دستی گشوده که عبور نمی کند، تندابی که خاطرات را محو میکند. ۳ بيدار شدم، خانهای بود که در آن زاده شدم شب بود، درختان از هر طرف دور و بر دروازهی خانهی ما ازدحام میکردند. بالای چارچوب در در باد سرد تنها بودم نه، تنها نبودم، که دو جاندار عظيم بالای سرم، درگذر از من، با هم حرف میزدند پشت سر، پیرزنی خمیده، زشت دیگری پیش رو، آن بیرون، مثل چراغی زیبا، در دستش جامی که به او پیشکش شده با ولعِ تمام مینوشید تا عطشاش را فروبنشاند. میخواستم خودم را مسخره کنم؟ بیشک نه اما با قدرت یاس فریادی از سر عشق کشیدم، و زهر در تمام تنم جاری بود، الههای که به سخره گرفته شد آنرا که دوستش میداشت در هم شکست. چنين میگويد امروز، زندگانی محصور در زندگی. ۴ وقتی دیگر هنوز شب بود.
ادامهی مطلبراس ساعت چهار صبح
راس ساعت چهار صبح در مزرعهی برنج علفهای هرز ریشهکن میکنم. چه هست این اما؟ شبنم کشتزار یا اشکهای رنج؟
ادامهی مطلب