در آینه نگریستم خود را ندیدم نا آشنایی به گذشته خیره بود خوشبختانه من شعرم زوزهی باد بر درخت تصویر آینه فراموشم شد امروز صدای دلنواز شادی در گوش مینشیند نرم آب یخ میبندد و توان حمل مرا تا فردا دارد به آینه مینگرم به گاه دوباره.
ادامهی مطلبتا قدرت داری | ریتوا لووکانن
تا قدرت داری در اکنون این لحظه این جهان تاریک را شمعی بیافروز بخواه روشن شود در هر گوشه هدف این نبود و این کار را نکردی شمع را گذاشتی در نزدیکی مرگ در غرش خشم توفان تو قدرت داشتی در اکنون آن لحظه این لحظهی زندگی را عاشقانه نگاه کنی خواب خوابهایت بینیی در گذشتههای گم تو قدرت داری …
ادامهی مطلبهر بهار | ریتوا لووکانن
هر بهار بذر کاشتم از اشکهای سیاهم از پس شب اما صبح بر نخاست تنها ستارگان ترسیدند و گریختند و آسمان گنگ، نگاه کرد.
ادامهی مطلبنیایش من | ریتوا لووکانن
نیایش من: ای روشنای نکویی روشنتر از خورشید بتاب بر چشمم نمی خواهم جز تو ببینم.
ادامهی مطلباگر تو واقعی بودی | ریتوا لووکانن
اگر تو واقعی بودی ای رویای شاعرانه ای نقش خیال من به مقصد رسیده بودم اکنون گاهی فکر میکنم حقیقتهای گوناگونی وجود دارند اما نه فقط یک حقیقت وجود دارد – انسانی دیگر – آن جا هم زمان حاضرند زندگیِ، مرگ و فرمانِ دوست بدار چون خودت فهمیدن کافی نیست به سفر ادامه میدهم در این نقطه از راه سخت …
ادامهی مطلبپژواکدهندهی فریادهایم | ریتوا لووکانن
پژواکدهندهی فریادهایم در سفرم میان واقعیت و خیال با بهایش گزاف قربانی میکنند به پای… گذشته را زندگی گذشته را – و درد شدید آن – کاش ذهنم بر میآشفت تا ایزدان به زیر بریزند کاش جسمم میتکید تا درد بیپایان را درمانی تکیه اما نه آغوش مرگ مرا نجات نخواهد داد درد من شعلهی جهنم نیست یا غم زندگی …
ادامهی مطلبسفر به روشنای دور | ریتوا لووکانن
سفر به روشنای دور به پایان بینهایت تاری نه خامی خیالی در ذهن نه رؤیای حقیقتی در سر دردی ست عمیق خاک تفتیدهی بیابان خور تابندهی سوزان • تنها آمدن به این جا صواب نبود اینک به نا کجاآبادی.
ادامهی مطلببیزمانی | ریتوا لووکانن
بیزمانی را نتوان سنجید به سنجش زمان فردای پنهان از دور دست پیدا ست در ابتدای همه چیزم اکنون و تنها نیستم در حیرت وصل قدرت ازلی و نیستی شکست
ادامهی مطلبچراغ آسمان خاموش | ریتوا لووکانن
چراغ آسمان خاموش روی آفتاب سیاه تا مغز استخوان میرسد سرما سفر به نابودی ست حس تیره شد در عمق درجهان زیرین در امارت معهود به خواب دیدم خود را در کهنه پلاسی در گوشهی گهوارهای محصور دزدانه چشم چرخاندم بدنی سیاه را دیدم – که مرا زاییده بود – جسدی لخت از سینه هایش شیر سپید میریخت کوچک تر …
ادامهی مطلبدر این بلندی | ریتوا لووکانن
در این بلندی نور است و سایه سپاس به تو که به نرمی خوردی به آستین من نه من پرندهای در قفسم ونه تو تو خود آمدی چونان روشنایی بامداد پاییزی اکنون بخشی از منی.
ادامهی مطلبدر سیر جاریِ فکرم | ریتوا لووکانن
در سیر جاریِ فکرم سیل نور و روشنایی را در مه بی هوشی میبینم عقابی بزرگ در هر سوی آسمان میچرخد میخواهد بیاید به سراغم هم میترسم و هم نه دیدنی زیبا چشمانش میخندیدند پرهای طلایی، قهوهایاش نور را انعکاس میدادند ناگهان در کنارم فرود آمد شادان از وصل عقاب را نوازش کردم چنگهای بزرگش در تنم فرو شد و …
ادامهی مطلبخانه | زبیگنیف هربرت
خانهای فراز فصول سال خانهی بچهها، حیوانات و سیبها چهارگوشهای از فضایی خالی زیر ستارهای غایب خانه، تلسکوپ کودکی بود خانه، پوست احساس بود گونهی خواهری، شاخهی درختی. شعلهای، فروغ گونه را گرفت گلولهای بر شاخه خط کشید آواز پیاده نظام بی خانه روی خاکستر پریش یک آشیانه خانه، مکعب کودکی است خانه، مرگ احساس است بال خواهری سوخته …
ادامهی مطلبخاطرهای از تو | زبیگنیف هربرت
۱ نمیتوانم نامی بیابم برای خاطرهای از تو با دستی دریده به ظلمات بر بقایای چهرهها گام بر میدارم نیمرخهای محو یاران منجمد در قابهای سخت چرخان بالای سرم خالی چنانکه پیشانی باد نیمرخ مردی بر کاغذی سیاه. ۲ زیستن- به رغمِ زیستن- در برابرِ خود را به گناه نسیان ملامت میکنم. انگار پیراهنی زائد آغوشی را رها کردی …
ادامهی مطلبموضوع هنر | زبیگنیف هربرت
۱ در کتاب چهارم جنگهای پلوپونزی توسی دید در میان قصههای بسیار حکایت لشکرکشی ناموفق خویش را میگوید از میان همهی صحبتهای طولانی فرماندهان نبردها، محاصرهها طاعون تار متراکم دسایس و مجاهدات سیاسی این صحنه به نوک سنجاقی میماند در جنگلی. محلهی یونانی آمفی پولیس به دستهای براسیدس می افتد چون توسیدید دیر به کمک میرسد تقاصاش را با موطناش …
ادامهی مطلبآخرین اتوبوس | زبیگنیف هربرت
۱ خیلی دیر رسیدم به آخرین اتوبوس در شهری ماندهام که شهر نیست. روزنامهی صبح ندارد روزنامهی عصر ندارد نه زندان ساعت یا حتی آب از چند دمی فراغت بیرون زمان لذت میبرم دیرگاهی در امتداد کوچههای خانههای سوخته قدم میزنم کوچههای شکر شیشههای شکسته برنج میتوانم رسالهای بنویسم درباب تغییر ناگهانی زندگی به باستانشناسی. ۲ سکوتی موحش حکمفرماست …
ادامهی مطلباز جایگاهها | زبیگنیف هربرت
بیشک آنان که بالای پلهها میایستند میدانند، همه چیز را میدانند. حکایتِ ما دیگر است، ما سپورهای میادین گروگانهای آیندهای بهتر ما که به ندرت، آن بالانشینان در حضورشان بار عام میدهند و اگر هم بدهند همیشه مینهند انگشتی بر لبان ما صبوریم زنانمان پیراهن یکشنبهها را رفو میکنند از جیرهی غذا حرف می زنیم از فوتبال، قیمت کفش وقتی …
ادامهی مطلب