شب ها
صدای قطار
شنیده می شد
از پنجره ی کنار تخت خوابش
که هر از گاهی
پشت بام ها را تماشا می کرد
ساحل نیز پیدا بود
و کلیسا
که زنگ آن
تمام روز، بی وقفه
به صدا در می آمد
آن روزها
عاشق دختری
از آپارتمان روبه رویی شده بود
با این همه
او این شهر را
ترک کرد
و به شهری دیگر رفت