شهر به چشمم خالیست حالا که نیستی تو
برهوتِ خیابان های غم انگیز ، جایی که دیوارهای متروکه
هیچ میلی را مستور نمی کنند : غروب می کند خورشید
خوفناک ، مبدّل ، آندم که ژرفای تابانش
پاشیده روی صورتک های سپید مدفون درون دالان های سنگ.
زوزه ی موتور ها ، آمیخته
با صدای بازی بچه های کوچه ، دراین فاصله می پیچند
محو می شوند اما زود ، در مویه های مدید .
آخر، ارضای کدام نیاز به زحمتش می ارزد ؟
در حیرتم
که دیگران دوباره باز راه های رفته را می روند
بیزارم از شوقشان به هر آنچه دارند
گله های اشباحی که تکرار می کنند
روال های کهنه را . تنهایم ، می دانم
روزها
هنوز زاده می شوند
و جهان
پرکرده جای خالی تو را