اولین بار که با یه دختر بیرون رفتم،
دوازده سالم بود
سردم بود، وزن دو تا پرتقال تو جیب کتم
منو پایین میکشید
آذر ماه بود. یخ زیر پاهام میشکست
نفسم یه لحظه جلو چشمم بود
بعد دیگه نبود.
داشتم میرفتم سمت خونهاش،
خونهای که چراغ ایوونش شب و روز، تو آفتاب و بارون،
همیشه زرد و روشن بود.
یه سگ انقدر بهم پارس کرد تا
اون اومد بیرون، دستکشا رو
دستش کرد، صورتش
از سرخی رژلبش روشن بود. من بهش خندیدم
دستمو گذاشتم رو شونهش وُ از خیابون ردش کردم
از پارکینگ ماشینای اسقاطی، از کنار درختای تازه کاشته
بعد نفسامونو جلو فروشگاه دیدم
رفتیم تو، با صدای زنگ کوچیک بالای در، سر و کله خانم فروشنده
از وسط قفسهها پیدا شد.
چرخیدم سمت آبنباتا
که مثل صندلیای ورزشگاه ردیف شده بودن،
ازش پرسیدم چی میخواد،
تو چشماش نور بود و کنج لبش خنده. دست کشیدم
رو سکه ته جیبم،
اون شکلات رو برداشت،
قیمتش بیشتر از سکه من بود اما من هیچی نگفتم.
اول سکه رو درآوردم، بعد پرتقال رو
هر دو رو بیصدا گذاشتم رو پیشخون مغازه
سرمو که بالا آوردم، خانومه یه نگاه به چشام انداخت
و خیلی خوب فهمید قصه
چیه.
بیرون
چند تا ماشین با سر و صدا رد شدن
مه مثل یه کت کهنه
بین درختا آویزوون بود.
من دست دخترکمو گرفتم و تا دو تا کوچه انورتر
ولش نکردم
بعد دستشو ول کردم
که بتونه شکلاتشو باز کنه
خودمم پرتقالو پوست کندم،
رو پس زمینه خاکستری آذر ماه،
پرتقال رنگ نور بود
اگه کسی از دور نگا میکرد
به خیالش میرسید
دارم تو دستام آتیش روشن میکنم.
پرتقال | گری سوتو
اثری از : آزاده کامیار گری سوتو