بر اسبانى سياه مىنشينند
سياهآهنينه سراپاى .
و بر قدوار شنلهاشان
لكههاى مركب وموم مىدرخشد .
گريانگريان اگر نمىگذرند ، از آن روست
كه سرب به جمجمه دارند به جاى مغز
و روحشان همه از چرم براق است .
از شنريز فرعى فراز مىآيند
جمع گوژپشتان شبنهاد
تا بر معبر خويش
خاموشىى ظلمانىى صمغ را بزايانند و
وحشت ريگ روان را .
به راه دلخواه خويش مىروند
نهفته به حفرهى پوك جمجمهشان
نجوم مبهم
تپانچههائى پندارى را .
***
هان اى شهر كوليان !
بر نبش هر كوچهئى بيرقى .
كدوى غلغلهزن ، ماه و
آلبالوى پرورده .
هان اى شهر كوليان !
كه تواندت از ياد برد ؟
هان ، شهر درد مشكاندود
با برجكهاى دارچينى .
***
چندان كه به زير مىآمد شب
ـ شب ، شب كامل ـ
كوليان بر سندانهاى خويش
پيكان و خورشيد مىساختند .
اسبى بهخون درآغشته
بر درهاى گنگ مىكوفت .
خروسان شيشهئى بانگ سر مىدادند
به خهرز ـ شهرك مرزى ـ .
در كنج مفاجات
باد عريان مىگردد
درشب ، شب نقره بناگاه ،
درشب ، شب دست ناخورده .
***
از دست نهادهاند قاشقكهاشان را
قديسهى عذرا و يوسف قديس .
بر آناند تا از كوليان به تمنا درخواهند
كهشان بهجستوجو برآيند .
عذراى قديسه پيش مىآيد
در جامهى زنان داور
از كاغذ شكلات و
گردنآويزى از چغالهى بادام .
يوسف قديس دستها را مىجمباند
زير شنل ابريشميناش .
و با پادشاهان سهگانهى پارس
به ديدار پدر و دومك مىآيد .
ماه نيمهتمام به انديشه فرو مىشود
در خلسهى جيقه .
مهتابىها همه پر مىشود
از پرچمهاى سهگوشه و فانوس
و رقاصهگان بىكمرگاه به هقهقه درمىآيند
در برابر آينههاى خويش .
آب و سايه ، سايه وآب
در خهرز ـ شهر مرزى ـ .
***
هان اى شهر كوليان!
بر نبش هر كوچهئى بيرقى .
اينك گارد سيويل !
آتشهاى سبزت را فروكش .
هان اى شهر كوليان !
آنرا كه هرگز توان ازخاطر زدودنات باشد
با موى بىشانه
دور از دريا به خود بازنه .
***
دو به دو پيش مىآيند
بهجانب شهر نشاط و جشن .
هياهوئى ابدى
فانسقهها را اشغال مىكند .
دو به دو پيش مىآيند
دوشبانه باطنان .
به خاطر هوس ايشان ، آسمان
مهميزبازارى بيش نيست .
***
شهر ، آزاد از دلهره ،
درهايش را تكثيرمىكرد .
چهل تن گارد سيويل
ازپى تاراج بدان درمىآيند .
ساعتها از كار بازماند .
تاكسى گمان بد نبرد
به ماه آبان
مى به شيشه رو درپوشيد
به ماه آبان .
از بادنماها
غريوى كشدار برآمد .
شمشيرها ازهم بازمىشكافند آن نسيمها را
كه سمضربههاى سنگين شان سرنگون كرد .
پيرهكوليان
ازجادههاى گرگوميش مىگريزند
سالخورده كوليان
با اسبهاى خوابآلود و
سفالنههاى پشيز خويش .
از فراز كوچههاى تندشيب
شنلهاى عزا بالا مىخزند
همچنانكه از دستاسهاى پسپشت خويش
جلدهائى كمدوام مىسازند .
كوليان به دروازهى بيتاللحم
پناه مىبرند .
يوسف قديس ، سراپا پوشيده از زخم ،
دختركى را به خاك مىسپارد .
تفنگهاى ثاقب ، سراسر شب
بى وقفه طنيناندازاست .
قديسهى عذرا كودكان را
به بذاق ستارهگان معالجه مىكند .
با اينهمه گارد سيويل
پيش مىآيد با افشاندن شعلههايى
كه در ايشان ، تخيل
جوان و عريان ، عشق برمىانگيزد .
رزا ـ دخترك خانوادهى كامبوريوس ـ
نشسته بر آستانهى خانه ، مىنالد
پيش رويش پستانهاى بريدهاش
بريكى سينى نهاده .
و دختران ديگر مىگريختند
با بافههاى گيسوشان ازپس
درهوائى كه درآن مىتركيد
رزهاى باروت سياه .
چندان كه مهتابىها همه
شيارها شوند برخاك
سپيدهدم شانهها را متموج خواهد كرد
به صورت نيمرخ درازى ازسنگ .
***
اى شهر كوليان !
چندان كه آتشها تورا دوره كنند
گارد سيويليان نابود مىشوند
در يكى تونل سكوت .
اى شهر كوليان !
خاطرهى تو را چهگونه از خاطر توان برد ؟
تا تو را در پيشانىى من جستوجو كنند .
بازىى ماه ، بازىى ماسه .