مرثیهای بر اساس شعرهای لورکا برای لورکاهای در خون تپیدهی ایران ۱. تصویر مالوفی که از فدریکو گارسیا لورکا در رسانهها ارائه میشود، یعنی تصویر شاعری معصوم که زندگیاش پر بود از کشف و ترانه و رقص، شاعری که ناگهان توسط فاشیستهای اسپانیا کشته میشود، بخشی از حقیقتِ لورکا را قلم میگیرد. ترکیبِ کلاسیکِ شیعی-مسیحیِ کودک و شهید -این نمادهای …
ادامهی مطلباندیشهها | خوان خلمن
از سرزمینی میآیم من که چندی پیش در آن کارلوس مولینا اهل اورگوئه، آنارشیست و خنیاگر دستگیر شد در خلیج سفید در جنوبِ جنوب روبروی دریای بیکران، اینطور میگویند پلیس دستگیرش کرد کارلوس مولینا در حال آوازخواندن بود، در حال خرمنکردن ترانهها بود بر اقیانوس بیکران، سفرها هیولاهای اقیانوس بیکران یا ترانهها بر اسبی که در دشتهای وسیع میآرمد یا …
ادامهی مطلبنامه به مادرم | خوان خلمن
بیست روز پس از مرگات نامهات را گرفتم، پنج دقیقه پس از آنکه فهمیدم مردهای/ نامهای که میگفتی خستگی رشتهی کلامت را برید/ تا همان حدود سرحالات دیده بودند/مثل همیشه، با حضور ذهن/ فعال در هشتاد و پنج سالگی به رغم سه عمل سرطان که آخر تو را با خود برد/ سرطان با خودت برد؟/ و نه واپسین نامهی من؟/ …
ادامهی مطلبشعر من | فرریرا گولار، چند شعر
فرریرا گولار، شاعر بزرگ برزیلی در سال ۱۹۳۰ به دنیا آمد و در دسامبر ۲۰۱۶ در ریو د ژانیرو از دنیا رفت. پارهای از شعرهای او را در ادامه میشنوید و میخوانید: فهرست شعرها
ادامهی مطلبدخترک سفید برف | فرریرا گولار
این زن | فرریرا گولار
این زن هنگام که آواز میخواند پرندهای را به خاطرم میآورد اما نه پرندهای را در آواز که پرندهای را به پرواز
ادامهی مطلبشادی | فرریرا گولار
چنانکه خود را بر شادی گشادی بر رنج هم بِگُشا که میوهی شادیست و قرینهی سوزاناش. به همان شیوه که شادمانه به اعماق رفتی و خود را در آن نیست کردی و پیدا کردی در آن گمگشتگی رنج را به خود رها کن بی دروغ و بی بهانه تا بخار شود در گوشتات تمامی اوهام چرا که زندگی مصرف میکند …
ادامهی مطلبشعر | فرریرا گولار
دوست ندارم شعر را، توهم شعر را: میخواهم صبحی را برگردانم که زباله شد، صدا را میخواهم صدای تو را صدای خودم را گشاده در هوا عین میوه در خانه بیرون خانه صدا که چیزهایی میگوید فاحش میان خندهها و نفرینها در سرگیجهی روز: نه شاعری نه شعر آن سخن پیراستهای که مرگ در آن غریو برنمیکشد دروغ خورد و …
ادامهی مطلبیک زندگی گهی | فرریرا گولار
برای یک زندگی گهی به دنیا آمدم در سال ۱۹۳۰ در خیابان لذتها بر کفپوشهای قدیمی خانه که بر آن سینهخیز خواهم رفت سوسکها را شناختم مورچهها را حمایل شمشیر بر دوش عنکبوتها را که جز وحشت چیزی به من نیاموختند روبروی دیوار سیاه حیاط مرغها نوک میزدند، سایبان، نفسبریده غریو برمیکشید دور دور از دریا (دور دور از عشق) …
ادامهی مطلبدر سایه | فرریرا گولار
در خانهای در محلهی ایپانما در احاطهی درختان و کبوتران در سایهی گرم عصر میان اثاثیه آشنای خانه و در سایهی گرم عصر، میان درختان و کبوتران میان بوهای آشنا آنان زندگی خود را میکنند و آنان زندگی مرا میزیند در سایهی عصر گرم در سایهی عصر داغ
ادامهی مطلبرنج | فرریرا گولار
رنج ارزشی ندارد. نه هالهایست بالای سرش، نه هیچ بخشی از تن تاریکات را میافروزد (نه حتی آن بخشی که خاطره یا وهم شادی روشناش میکنند) رنج میبری، چنان که سگی زخمی یا حشرهای مسموم. ممکن است آیا که بزرگتر باشد رنجت از گربهای مویان که دیدی ستون فقرات درهم شکسته به گرزی که خود را به فاضلاب میکشاند و …
ادامهی مطلببه سمت شهرهای جنوب | فرریرا گولار
به زیر کف اتاق در طلق خاک اسیر چه کسی سخن میگوید؟ در آن شب کوچک زیر قدمهای اهل خانه در آن ناحیهی بیگل زیر کفپوشهای قدیمی که برآنها ما تاتی تاتی تاتی رفتیم وقتی خورشید به بالا آمد و وقتی خورشید میمرد و وقتی خورشید میمرد و من میمردم چه کسی سخن میگوید؟ چه کسی سخن گفت؟ چه کسی …
ادامهی مطلبگذشته | فرریرا گولار
گوش کن: گذشته گذشته است و هیچ چیز این نکته را تغییر نمیدهد. در این عصر تعطیل، معطل، اگر میخواهی میتوانی به خاطر آوری. ولی هیچچیز روشن نمیکند از نو چراغی را که در جسم ساعات از دست رفته است. آه، از دست رفته بود! گمگشته بود در آبهای استخر زیر برگهای عصر در صداهای ایوان در خندهی ماریلیا در …
ادامهی مطلبدر شهر | فرریرا گولار
هرچه از آن سخن میگویم در شهر است میان زمین و آسمان. همه چیزهایی هستند فانی و ابدی، عین لبخند تو یا واژهی همبستگی بازوهای گشادهام و این عطر فراموش گیسوان که باز میگردد و برمیانگیزاند شعلهی نامنتظرش را در دلِ اردیبهشت. هرچه از آن سخن میگویم از تنی برآمده است مثل تابستان و حقوق ما. به فانیشکلی فشرده در …
ادامهی مطلبتعطیل است | فرریرا گولار
قیمت لوبیا به این شعر تعلقی ندارد. نرخ برنج به این شعر تعلقی ندارد. گاز، برق، تلفن حراج فریبای شیر گوشت شکر نان به این شعر تعلقی ندارد. کارمند اداره نباید در این شعر باشد با حقوق بخور و نمیرش با زندگیاش محصور در اسناد. درست عین کارگری که خرد میکند روزهای زغالسنگ و فولادش را در مغازههای بینور، و …
ادامهی مطلبیک انسان معمولی | فرریرا گولار
انسانی معمولیام من از جسم و از خاطره از خون و از فراموشی. روی دوپایم حرکت میکنم، با اتوبوس، با تاکسی، با هواپیما چنان که شعلهی چراغ جوشکاری وحشتزده در من نفس میکشد زندگی ، که شاید خاموش شود به طرفهالعینی. درست مثل تو از چیزهایی برآمدهام من به یاد آمده و از یاد رفته: از صورتها از دستها، از …
ادامهی مطلب