زير پايم
زمين از سمضربهى اسبان مىلرزد
چهار نعل مىگذرند
وحشى، گسيخته افسار، وحشتزده
به پيش مىگريزند
اسبان.
در يالهايشان گره مىخورد
آرزوهايم
دوشادوششان مىگريزد
خواستهايم
هوا سرشار از بوى اسب است و
غم و
اندكى غبطه.
در افق
نقطههاى سياه كوچكى مىرقصد
و زمينى كه بر آن ايستادهام
ديگر باره آرام يافته است.
پندارى رؤيايى بود آن همه:
رؤياى آزادى
يا
احساس حبس و بند.