بازگشت به شهر
درخانه ای که تابستان واردِ آن شده بود
نبودن، جایش را …
سَر و سِرّ
حتی فردا
حتی فردا هم زندهام
که لازم نیست تردید کنی
در موها و ناخنهایم هنوز …
جایگاه
به آرامی در من رشد میکند
آن دیگری که درهیچ شبیه من است
و …
زن کشاورز در ایفیرز
هر روز هنوز
با سنگ قبرش حرف میزند
در گورستان کوچک روبرو
منظرهی مقابل …
یکی پرسشی دارد
یکی صدف را نمیخورد
یکی دیگر نمیرقصد
یکی چهارپایه را به صورت صاحب بار …
دختر آنتورپی
شب بود و دیر وقت
نور چراغ باران را میگرفت
بر سنگفرش میکوبید
درخیابان …
چرا گاهی من غمگینم؟
زندگی سرد است
همهی بسترها جمع شدهاند
ملحفهها یخ زدهاند
بخاری خاموش
زندگی سرد …