کسی اینجا نیست
و بدن میگوید: هر آنچه گفته شده
ناگفتنیست. اما هیچکس
به خوبی یک بدن نیست و آنچه بدن میگوید
هیچکس نمیشنود
جز تو.
شب و دانهی برف. تکرارِ
یک قتل
لابلای درختها. قلم
بر زمین میلغزد: دیگر نمیداند
چه پیش خواهد آمد، و دستی که او را نگاه میدارد
ناپدید شده است.
با این حال مینویسد.
مینویسد: در آغاز
میان درختها، بدنی برای قدمزدن آمد
از دل شب. مینویسد:
سپیدی بدن
رنگ زمین است. این زمین است.
و زمین مینویسد: هر چیز
رنگ سکوت است.
دیگر اینجا نیستم. من هرگز نگفتم
هر چه تو میگویی
من گفتهام. و هنوز، بدن جایگاهیست
آنجا که هیچ میمیرد. و هرشب،
از سکوت درختها، میشناسی
آن صدای مرا
که برای قدمزدن به سوی تو می آید.
■ خوانشی بر شعر شبهای سفید، نوشتهی مترجم:
خواننده بهمثابه کارآگاه
شعری با تمهایی از یک رمان کارآگاهی و قصهی ارواح اما دربارهی نوشتن. کسی چیزی را مینویسد در انزوا تا خوانندهای شاید بخواند. نوشتار به گونهای که در یافتن خواننده و کنش خواندن چیزی تغییر یابد. بدنی برای قدمزدن در برف در میان درختان و سپس یک قتل: کیست که مینویسد؟ چه چیزی مینویسد؟ نوشتار چیست؟ مخاطب کیست؟ جایی که کسی نمرده است کجاست؟ بدن؟ قلم رها شده را چه کسی رها کرده است؟ چگونه وقتی که رها شده هنوز مینویسد؟ آیا نوشتار یک قتل است؟ زمین سپید، کاغذ؟ آیا بدن، نوشتار است؟ متن، تن؟ اما این زمین را هر لحظه برف فرو میپوشاند، پس نوشتار چه میشود؟ چرا در آغاز؟ آیا این یک اسطورهی تکرارشونده است؟ آیا این داستانی از بازگشت ارواح است؟ آیا نوشتار همان صداست؟ آیا شما هم صدای متن را میشنوید؟ آیا صدای «او» را میشنوید؟ اویی که برای قدمزدن به سوی «تو» میآید.