در ناظرت، نظاره میکنم..
با من بگو ای دل،
تا کی نهانی در نظارهای؟
و بگو، چرا نرفتهای
با که حرف میزدی؟
در دلِ حسادتات
آسمانی گمشده داری:
کنار شیشه، ضربان قلبتات
حزنات را میآکند.
هنوز فرصت باقیست.
نگاه کن: سپیده سر میزند
و بر چمنزار محو شب
هیچ احساس نکردهای
که نگاه زخمی ابدیات
تاریک میشود؟
ای دل، در حال مرگی و در مرگت
درکت نمیکنم.
نظر به چه میدوزی در احتضارت؟
چرا میمیری،
در نظاره از دل ناظر،
بگو
کی میتوانی به خواب روی؟