چه کسی سخن میگوید هنوز
با آن دل سوزان،
وقتی جبن و هراس
نام بخشیده
به همه چیز؟
قید گذشته صفیر میکشد.
صفیر میکشد سرب در اسخوانهای جوان
اما یک روز زمستانیست،
کسی ملافههای بسیار آماده میکند
و فضای تهی را از نو میسازد.
تنها جسم آبی مفقودین.
آن فریادها.
و پرچمها بر فراز ما.
آه، پرچمها.
و بالکنهای بیپایان:
ریلهای آهن در نور،
ریلهایی بلندتر از دلتنگی، غذای ما.
نقاب خدا میافتد:
صورتی در کار نیست.
چه کسی سخن میگوید هنوز
با آن دل زرد؟