آری
تماماش را دیدهام
هرچه که نیست را
درکارِ ویرانی هرچه که هست
انتظار را
که چنان طوفانی نو بر زمین مینشیند
روز را
که خونین است
آن چشمان آبی را
که باد را میگیرند تا تماشایش کنند
و امواج مجنون را
که پیش میروند تا کرانههای خاک خموش
آنجا که انسانهای بیخاطره
در تقلایند تا همه چیز را از کف بدهند
در خیابانی شلوغ
که سکوت از بهت سبقت میگیرد
و همه چیز باز میگردد
به حدودی دستنایافتنی برای طلب
هنوز
من و تو هستیم.
تنهامان
به سمت هم میآیند، نزدیکِ هم میشوند
و اگرچه هرگز یکدگر را لمس نمیکنند
اگرچه تهیایی بیکران
از هم جدایشان میکند
هنوز
تو و من
هستیم.