وقتی با پاییزت بر شانهها
از میان پنجرهام
میگذشتی ای اردیبهشت
و علامت میدادی با نور
از واپسین برگها.
چه میخواستی به من بگویی، ای اردیبهشت؟
چرا چنین محزون بودی و شیرین، در اندوهت؟
هرگز ندانستم ولی همیشه
در کوچه
یک مردِ تنها بود
میانِ دیگران.
ولی من آن کودک بودم
پشت پنجره
وقتی میگذشتی ای اردیبهشت
و تو انگار چشمانم را میپوشاندی.
و من بودم آن مرد
حالا که به خاطر میآورم.