در میامی، زیر آفتاب خواهم مرد،
روزی که خورشید سوزان باشد،
روزی شبیه روزهایی که به یاد دارم، روزی شبیه همهی روزها،
روزی که کسی نمیداند یا به خاطر نمیآورد،
و آفتاب روی عینکآفتابی غریبهها میدرخشد
و درچشمهای دوستان انگشتشمار کودکیام
و درچشمهای عموزادههای بازماندهام، کنار قبر میدرخشد،
در حالی که قبرکنها جدا جدا در سایهی نخلها ایستادهاند،
تکیه داده به بیلهاشان، سیگار دود میکنند،
به آرامی اسپانیایی حرف میزنند، بدون هیچ احترامی.
به گمانم یکشنبه خواهد بود، مثل امروز،
فقط آن روز خورشید درآمده است، باران بند آمده است؛
وآن روز بادی که امروز بوتهها را به زانو درآورد ایستاده است،
و به گمانم یکشنبه خواهد بود چرا که امروز
که این برگه را برداشتم و شروع کردم به نوشتن،
هیچ چیز پیش از این به این سفیدی نبود،
زندگیام، این کلمات، این کاغذ، یکشنبهی خاکستری؛
و سگم، که از ترس طوفان، زیر میز میلرزید،
به من نگاهی انداخت، نفهمید،
و پسرم خواند، بدون یک کلمه حرف، و همسرم خوابید.
دونالد جاستیس درگذشت. یک روز یکشنبه که خورشید میدرخشید،
روی خلیج میتابید، روی ساختمانهای سفید میتابید،
اتومبیلها به آرامی خیابان را پایین میآمدند، چون همیشه،
بعضیهاشان با وجود آفتاب، با چراغهای روشن،
و پس از مدتی قبرکنها با بیلهاشان
به کنار قبر برگشتند، زیر آفتاب،
و یکیشان بیلش را در زمین فرو برد،
کمی کلوخ بیرون آورد، خاک سیاه میامی،
و خاک را پراکنده کرد، به زمین تف کرد،
و ناگهان برگشت، بدون هیچ احترامی.
نگاه کنید به شعر سی و دوم: سنگ سیاه بر سنگ سپید
مرسی