به صدای آب
گوش فراداده بودم
برخواستم
گرفتارم کردند
انگار که خاطرات کودکی ام
مملو از گناه بوده ست
خوابی بلند یافتم
درونش گام نهادم
فراموشم کردند
مگر می شود
آسمان بارانی باشد
آدمی میل بالا رفتن نداشته باشد؟
چنان دندانی کهنه
سنگین بودم
دیدارم با مرگ
نزدیک بود
خوابم کردند
اگر می دانستم
هرگز از آغوش مرگ
بیرون نمی آمدم