در آستانهی روزی فاجعه به دنیا آمد
روزی چهره در چهرهی روزی دیگر -درست مثل آن-
در شکاف یا گشایش میان دو روز اما
احساسی گرم در خود یافت
سعادت را دید
چون وقفهای ناگهان
در دل همزادانی
محکوم به تحمل اعصار محنت
آندم که چراغ زندگیاش خاموش شد
با چشمانش لطفی بود برآمده از خشمی رام
یا شاید که میریختند چون برگهای پاییز
در ملافههای شفاف زمخت
که جهان را سیاحت و
دل را سیاحت کردند
هیچکس اما دم نزد
و چیزی نگفت از آن
به گروهبان مکلنتیره.