شبیه واژهی هرگز بود آن زن
شرمی خاص
برمیخاست از پشت گردنش
یک جور فراموشی
که چشمانش را حفاظت میکرد
سمت چپ من نشست،
آن زن.
هشدار! هشدار!
فریاد سر خواهم داد.
توجه کنید!
اما عشق چنان تسخیرم کرد،
چون شب،
و واپسین نشانهها کز خود برآوردم در آن پاییز
خموشانه، زیر خیزاب دستانش آرمیدند.
در درونم صداهای بران منفجر شد
خشم، اندوه، تکهتکه فروافتادند
چون بارانی شیرین نازل شد زن
بر استخوانهای من،
ایستاده در تنهایی.
ترکام کرد،
لرزان مثال ملعونان
و به چاقویی بران
خویشتن را به قتلآوردم،
دیگر تمام مرگم را
میگذرانم
نشسته با ناماش
باشد که بتوانم
بجنبانم
لبهایم را
برای آخرین بار.