زیبا چون قاصدک دخترک، دستم را گرفت و گفت آن نورم من که تو را به ظلمت راه میبرم. محصول آنقدر نبود که به خانه بنویسم سیب زمینیها را از خاک در میآوردم تابستان خشکی بود، تنبل بودم، زیبا چون قاصدک تنهامان بر هم میافتاد وقتی میخوابیدیم با زانوهای خمیده بر آن تخت که مثل تختهای امروزی برای آدمیزاد ساخته نشده بود. با کلاغها حرف میزنم میگویم تمام مردم جهان کودکانِ مناند. زیبا چون قاصدک، تو آن نوری که مرا راه میبری به ظلمات معرفت خیر و شر را بلعیدهام آسمان ابری است پارس میکنند فلاسفه عوعو میکنند سیاستمداران مثل شاخههای خشک.
