به سر استالین نگاه کردم
از دور خیره شدهبودم به پشتش
بیرون جنگل
برای زنانش
عروسکهای چوبی میتراشیدم
و اگر کسی میخواست ترتیب حیوان زندهای را بدهد
قراردادی برایش ترتیب میدادم
در تبعید، باید با میزبان خوشبرخورد بود
در جهانی که میان برادران
به سهمهای برابر تقسیم شده
ما، همه جا در تبعیدیم.
با دقت نگاه میکردم به پشتش
خیال کردم میتوانم باعث شوم
که پس از سقوطش
حامیانش هم سقوط کنند،
اما نشد.
از پشت بر زمین افتاد و شکست
با اسکلت گرجستانیاش،
به چشم دیدم
آیندهای را که باور داشتم
حواریون
وقتی نگاهبانان خواب بودند
تنش را از گور دزدیدند.
برای عزاداران
عروسکهای سخنگو میتراشیدم
و اگر کسی میخواست ترتیب حیوان زندهای را بدهد
جاکشی میکردم
استادکار شدهبودم
دیگر از دست رفته بودم
از اسب قنطورس
که کنار درخت بلوط ایستاده بود
اندرز طلب کردم
هنگام بهار که همهی درختان عریانند
جز بلوط که برگهایش میریزد
تا برگهای تازه بر آن برویند،
اولین نفر نبودم که سوال میکردم
خیرون میدانست
و بیآنکه سرش را برگرداند
وقتی کوههای پشت سرش
ابرو درهم میکشیدند
با من گفت:
قربانگاهی بنا کنید اما هیچکس را قربان نکنید
از بیست و هشت سنگ
که آنجا فراهم میآورید
او را بناکنید
از سیصد و شصت و چهار سنگ
دیوار جتل بسازید
و از این فراتر
آزادی
در خیال نپرورید.