نه اینکه کودکی را از یاد ببریم،
شهرت جنگ را
ولی هزینهاش را دیگر پرداخت کردهایم.
چه میگویند
درختان با من
و باد با علفها
و شب که گرم است دور لبهایم؟
همیشه دوست داشتهام شب را
فاصلهی میان روزها را
غشای میانی پوست را
آب را
و درختان را در برابر آسمان سربی
مخمل سبز و خاکستریِ میان زنی را
که تحریک شده.
باید با خود سخت گرفت بر خود
به دام افتادهایم و
ترحم کاری از پیش نمیبرد
انتقاد، غیر ممکن است!
ببر! قطع کن!
در نور صبح
ناگهان
همه چیز پژمرده بود
فقیر بودیم
خیانت سبکی بر سواحل سنگی آتش میگشود
رویای گهوارههای طلایی
ریشههای تلخ را به دندان میکشید
دروغ میبافت.
چه کسی مالک این سرزمین بود وقتی شما آمدید؟
شما چه گندی خواهید زد؟
درختان به من خیانت میکنند،
نه بادها.
خدای بنیاسرائیل به سرگردانیام کشانده است.
آنگاه که کشتیهایم غرق شوند
پژواکی آسمان را در هم خواهد پیچید.