هرکه آنانتا را دیدهاست
دیگر از مرگ نمیترسد.
از دل اقیانوس میوزد آنانتا
نه پایان دارد و نه آغاز
آغاز و انجامش را
نمیتوان در نظر آورد.
خدایی دراز کشیده بر پشت آنانتا
خوابیده و
رویا میبیند:
رویای جهان
ستارههای رو به زوال
سلولهای مغز.
آنانتا را دیدم
سرد نشستم
بر عرشهی کشتی
پل سقوط کرده بود
دهان بیدندان ماهیگیری پیر
و ناخدا که سرش را تکان میداد
برای من
از پنجرهای در ارتفاع
و میدانست
رفته بودم شراب بخرم
برای مهمانها
که از دوردست میآمدند و
نیازی نداشتند به بار کشتیها.
آنانتا
اثری از : محسن عمادی پنتی ساریکوسکی