پستچی
درِ خانهی مردگان را نمیزند
گودالی میکنم در خاک
عمیق
دعوتنامهام را آن زیر میگذارم و
رویاش را با ترکههای سرو کوهی میپوشانم
و خیسشان میکنم با آب زندگینامهام
وقتی همهچیز میسوزد
چنان دود و تعفنی برمیخیزد
که مردگان
راه دیگری ندارند
جز آنکه برخیزند.
برمیخیزند پشت من
بر کنارهی کوه
سایهام را میبینند و
میپرسند چیست.
جهان و پدیدههای جهان
چه زود از یاد رفتهاند.