در شهر اسکوپیه
آنجا که از دامنهی تپهها
هندوانه و شراب میتراود
در شهر اسکوپیه
وقتی شهریور در انگور میرسد
مثل میوهی آبدار خرداد
در شهر اسکوپیه
زنی را دیدم
که گیسوانی داشت، چشمانی
و هرچه زیبایی که زمین میپرواند.
کلمات مقدمه میچینند.
تمام که میشوند، شعر شروع میشود.
صورتات غمگین است دختر،
زندگی همین صورتکها را دارد
آنها بر ما حکومت میکنند.
امروز غمگین،
فردا برق شادی،
پسفردا مرده.
این تجمل: آواز زنجره
بر تخت مینشاند تاریکی را
در برابر امواج دور
که خموشانه میشتابند.
مثل هیئت نقرهی سیاه
که پشتیبانی میکند
از تمثال طلای اعصار میانه.
سالها پیش
در غارهای تاریک میان کودکی و نوجوانی
زندگی طعم لیمویی بود بر زبان.
تلخ
سالها پیش
در چمنهای سوختهی نوجوانی
که میرسید به مردی
زندگی طعم لیمویی بود بر زبان.
تند.
و دوباره تلخ. تند. تلخ.
آیا دیگر تفاوتها را درک میکنم؟
آن دختر مقدونی را دوست دارم
بر جلد کتاب
بیشتر از یک تصویر
کمتر از یک انسان.
نمیدانم بچهاست، هیولا یا الهه است.
زیبایی کامل، موحش است.
قابی میجوید:
تمام جهان را، زشتی را، خودمان را.
تو را که دوست دارم، یک انسان را دوست میدارم.
تو کنار جهانی و نزدیک،
همینجا،
مثل منظرهای زندگی میکنی،
در باران، در چیزهای معمولی محو میشوی
با طلوع خورشید
پیش چشمهای سرگردانم
دوباره بدنیا میآیی.
فانی هستی. کامل نیستی. زیبایی.
جنگلهای شمالی را دوست دارم
رودها و آفتاب شمالی را.
تو را دوست دارم.
این را بر هوا و بر آب نوشتهاند، نه بر سنگ.
بر تو، بر تو.