مرد محتضر
کلاف دردناک عصب
جهانی که درد میکند
ساکن و لال،
مویهی بیصدایش را غریو میکند:
متبرک باد هرآنچه بیرونِ حیات سکنی میکند
متبرک باد سنگریزههای بر ساحل
متبرک باد امواجی که میشویند سنگریزهها را
متبرک باد بادهایی که در تعقیب امواجند
متبرک باد خدایان هوسباز
که بادها را گسیل کردهاند به سرگردانی.
نباید سنگریزهباشم، موج باشم یا باد،
من.
نباید بگریزم از تولد دوباره، رنج و حیات،
من.
من،
پابستهی رنج و حیاتی هستم ابدی.
باید که سر ببِسِپارم:
حیات
به حیات.