و او گلهای پریشان را چید
و پشت پردهی توری پنهان شد.
وقتی ماه
مرهم سایهها
برآمد
این کلمات را بر زبان راند:
«شبم من!
ریشهی رنج،
لنگر انداخته در هوایی که تنفس میکنم
آه، یار روشن من
میهمان سیاهی کهربا!
من نیز
در تاریکی پناه گرفتم
و در آن زندگی میکنم
تنها معمای چهار عنصر
که گل سرخشان نگه میداشت
میتواند روزن نوری
در تاریکیام بگشاید.»
درباب آنکه چگونه لیلی از آن باغ رفت
اثری از : دیوان سنگ آتش محسن عمادی کلارا خانس