به من برگردید
ای اشیایی که چاره کردید
تحمل صلیب روز را،
شما که معلقاید میان سینههای ملکهی شب،
شب خونآشام.
وزنههای من، به من بازگردید.
دشوار است نداشتنتان که مطمئن و محکماید
دشوار است صداکردنتان و زخمی به حنجره نرساندن.
به کجا میگریزی ای رود
وقتی کرانهها ناگهان به میان دریا میدوند؟
خواه هنوز دست در دست دلتا باشی
که تو را به خود کشاند
تا در کرانه بمیری،
خواه آبدانههایت به زبان مادریت سخن بگویند
در آن خاک بیگانهی موحش
خواه جریان سرد آب را «همقطار»خطاب کنند
که سردتر است از درههای تنگ در کوهستان.
بازگرد ای رود، ای افق محبوب
خاک مویه را نگاه کن که تو را از کف داده است
چشمهات خشک و آبراههات خشک
تنها تهی میشوی، تهی میشوی و میمیری،
و دیگر نیستی ای رود!
چرا اعتماد میکنی به مه، ای صخره، ای ایمان من؟
برهنهات میکند مه، به آن جامه اعتماد مکن!
لانههای بسیار پیش از این به یغما رفتهاند.
غارتگران بسیار سینه خیز رفتهاند تا قله
و پرچمی نشاندهاند با لکهی مرگ
و تازیانه میزنند بر کفلهای دلربایت
چشمهای را میبینم که به عبث فواره میزند
دستهای جانیان در پی تو میخزند
و گریبانت را میگیرند و
خفهات خواهند کرد.
مردمان مویه بر تپهها میایستند
و نمیتوانند ویرانی را باور کنند.
من باور میکنم، ای صخره!
وزنههای من، به من بازگردید
برگرد ای درخت، ای حصار من
باز گردید جانوران، آمیزهی رنج و مهر
بازگرد ای دوست
از آن راه مرو
که کورکورانه تا بهشتی دروغین میرود
بهشت کودکان بیخرد و مطمئن
کودکانی متعصب که تنها به خویش گوش سپردهاند و
به مادرانشان
و راه میشکافد و میبرد،
فریاد میکشد به دنبالشان با فغان.
برگرد برادر، ببین چه تلخ جاری میشود
خون از رگی به رگی،
به دنبال تو میگردد
میخواهد با تو جاری شود
چون شیر از سینهای
برگرد ای پدر، ای منصف
به رویاهایم،
تو که تنها به رویا زندهای.
وزنههای من، به من بازگردید
حالا که شما را از دست دادهام
چنان سبکم
که چون پرکاهی بر باد میروم
و حتی آه، مرا میپراکند در آهنگی
که زمینی نیست، آسمانی نیست
همان تکان کوچک پشت آینه کافی است
تا نباشم ،
فرو افتم، به تمامی پراکنده شوم
گمان میکنم خدا همهچیز را تحت نظر دارد
جز خدایی خویش را
افسرده و بیرحم نگاه میکند
زیر فشار فضا که دور می کند رنج را.
برگرد،
میگوید برگرد ای عشق
و آنگاه مویه میآغازد
و بهار میشود
تنها برای دمی.
ابدیست دم و ما از دم میآییم.
ابدیست خدا و ما از انبان او میآییم
برگردید اشیای مفقود ،
خمشده زیر میز با خود میگوید،
غمگنانه میاندیشد، به کجا غلتید و گم شد کلید از دل آن زن؟
چنین میخواهد خدا،
پس جشن بگیریم ارادهاش را
قدمزنان تا بستر
که دیگر یتیم است
و تنهایش بگذاریم زیر بالش
حالا که دیگر اشکی برایش نمانده
و ما باید به جایش گریه کنیم.
معشوقههایش تنها ستارگان نیستند
تو نیز هستی ای زمین
و من شرمگینم
نمی دانم چگونه تو را بنامم
تنها می گویم عمیق، زیبا و مطمئن
ولی کافی نیست.
دلم می خواهد شعری بخوانم
شعری که یک روز فرشتهای بر غروب نوشت
برای جوانیات : برای مفصلهای ظریفت.
نعت خوبی بود؟
برگرد، برگردد زمین!
نگاه کن، تو اینجایی، همگان صدایت میکنند
تنها وقتی من لمس می کنم و نفس می کشم
تو نیستی.
سپاس ای اشیا
عزیزتان میدارم و قدرتان میشناسم.
و شما که وزنتان تنها در فاصله محسوس میشود
خود را عیان نمیکنید؟ از این عناصر بر نیامدهاید؟
چه کسی خلقتان کردهاست؟
چه کسی شما را کنار من آفریده است؟
می دانم، ای خدا.
ولی او، دوستتان نداشت
چنان که مرا.
چرا به چرک بنشینیم!
بگذار خاموش باشیم.
بگذار عبارت دوشقهی عشق
چنان جنگلی بنماید
سراپا بریده به نیمهشبان
جنگلی که بامدادان
وقتی جانوران به کنار چشمهها میآیند
در انبوهی نور میسوزند
بگذار برای ایمان تمامی بیشهها
عبارت عشق را
یک شاخه،
فقط یک شاخه باشد
و بگذار آن شاخه یکبار
تنها یکبار
شکوفه کند.