به خواب میبینم آرزو را
و میدانم که از یادش خواهم برد
پیش از آنکه برخیزم.
سلطنت نخجیر.
آواز در داده از سرِ درد تا آن اسم واسع
جسارت میورزم آوازم را
از این اماکن آفتابی
تا دل ممالک بیزمان،
که قیاس در آنها رنگ میبازد
آنجا که با درونی عریان ،
باید جهان را بیرون کشید از ظلمات
آنجا که افسوس، همه چیز
تقلیل مییابد به موضوع دعوتمان به اینجا
آنجا که مغاک نمیتواند به سجع سقوط درآید.
افزون از پاییزند گیسوانی که من نوازش میکنم
فزونتر از رویاهای تلخ،
به مویهای میمانند، به رودخانهای ،
افزون از سینهی بهار
دوان از میان کوچهباغ
و مواج، شتابان بهسوی زیبایی
چنان چون به گاه زمستان
این شانهها، صبحهای جوان برفیاند ،
و این کشالهی ران، قلهای ناهموار
تابستانی است این بطن، این باغ متبرک
که «چنگوک» نقاش قوتاش بخشید
آندم که برای نقش میجنگید
اما چرا برداشت بوم را از آن پایهی شاد
و چرا بردرید سفیدی اش را و پراکند رنگها را
و به بادش بخشید و
هرگز نخواست آفریدنش را ؟
چرا باید ضماد داغ مالید بر شکم شیاطین؟
دختران میآرمند بر سریرها .
آه، چه کسی آنها را پراکند؟
چه کسی زخم میزند با مرکز دایرهی زیبا، به میان شرمشان؟
و اشک میآورد به چشمشان
و دروغ میگوید؟
چه کسی خاطرهای بیرحم را به بازی میگیرد
تا به تقدیرش مبدل کند؟
چه کسی آنها را بیرون کشید از زمین
و آن حنجره را آفرید که روزی به رنج پر خواهد شد؟
چه کسی چنان گرسنه ماند و ناسیراب
که گذاشت آنها سفت شوند و میوه کنند و برسند؟
چه کسی اگر نه آنکه فرامین را حقنهکرد به فرشتهی مست،
آنکه آنها را به میخانهها راند
و جرعه جرعه زهر ریخت از دهان پاکاش
به میان احشای سوختهاش،
و شکنجه کرد قدیسین را در آن
چه کسی،
اگر نه آنکه امیال را در ما بیدار میکند
برای رودی بیپایان، برای شراب خلایق
آنکه تحملمان میکند برای دمی که رنج میکشیم،
و زنجیر کرده است وهن را به زمین با ما
چه کسی
اگر نه آنکه چنان محبوب پیادهسوارهای پاپسی بود،
به هنگام غروب
پیش از موقع خواب
که آسمان پایین آمد و سنگ جنبید.
چه کسی اگر نه آنکه به انتظار آفریده شد.
آه، نه تنهایی هست و نه عشق.
دختران بر سریر میآرمند و
سریرشان دروغ میگوید.
مرد وارد میشود و میخکوب میشوند،
به لهیب آتششان میکشد
با مناجاتهایی مغاکین و کور
میگشاید بند هرچیزی را
آنجا که سینهای مشتاق نوشیدن است،
داغی به به جا مینهد، نافذ
و متروکه میکند روح را ، یتیم
تا دیگر هیچ آرزوییش نباشد جز فراموشی یک رویا
که تنها تسلی است.
قایقرانی بود در قلمروی بی پل
که جابجا میکرد مسافران را تا سواحل ناممکن.
مامن و قایقی محکم داشت،
دلش میخواست به آن زن بگوید، نگاه کن
دیگر بزرگ شدهام
وقتی دستهایم غوطه میخورد در جریان پاروها.
آنها از او چه میدانستند ، آنها که برنمیگشتند.
و او چه میدانست از آنها.
رودخانه چه و جریان چه؟
جز آنکه، آن مرد فقط هست، و رخ نمود برای دمی.
جز آنکه، آنها باید بیایند و بگذرند.
تو نیز آمدی. هزارانتن از اینجا میگذرند.
چیزی نپرس و رد شو
پولت را بده و خفه شو.
و بالای سطح آب
نگاه نکن به چهره واقعی رنج دیرینات
زود پیاده خواهی شد
و قایق بر خواهد گشت.
به پیش خواهی رفت،
خیانتدیده از هرچیزی که در قفا ماندهاست.
و چیزی روبروی توست.
حالا دیگر، حتی برای مردن نیز دیر شدهاست.
و مفتشین افق میگویند که روز نزدیک میشود.