به تو فکر نمیکردم وقتی با تو بودم
چرا که تمام تابوتها بزرگ بودند برای من
و درختان با سرشاخههاشان عرش را لمس میکردند
چرا که بیخبری، ندامت را به قامت آهی میبرید،
به جامهی اشک یا سکون
و انتهای عالم، در قعر آبها بود.
پنجرهی نانواییها و میوهفروشیهای پنهان
روشن میشدند با معجزهی هر صبح .
دهلیزهای بیتاریکی،
سراسر پیموده به دستها و مشتهایی کوچک چون چکاوکان
دهلیزهایی که همیشه راه به بیرون میبردند، به نور خورشید،
و وظیفهی دشوارِ خراشیدن کاغذ بینوا با جوهر سیاه
تنها پیشگویی نتیجهی بازیها بود و حوادث
و به قیمت نان با کره و شادی
از خاطر گریخت .
به تو فکر نمیکردم وقتی پا جای پای تو میگذاشتم
چراکه چندان از هم دور نبودیم
چون عاشقان بودیم بر بستری یگانه
چون استخوانها در یک نعش
چون مصراعهای روبرو در شعری.
آنها نبودند، نبودند آن تیلههای غلتان
و اگر بودند، تیلههای تازهتری پیدا میشد.
و آن هراس که در راهرو نهان بود
در ماه دسامبر،
در شبهای بی ماه
بیرون جهیدهبود از لحافهایی که به خود پوشیده بودیم
وقتی لبهامان را به دعا برانگیختیم.
تنها دلواپسِ آن بودیم
که چطور لباس از تن در آوردیم
وقتی غروب میآمد تا هشت بار بنوازد
و ما را تنها بگذارد با شب،
دستها بالا، چیزی نمیبینیم
آخر، آدمی نمیداند، هرگز نمیداند
در چنین دقایقی چه پیش میآید.
پس تند تند چراغ را خاموش کن
با سر به میان خفیهگاه سپید
و چشمهایت را ببند، محکم،
تا پنجره نبیندمان.
بیدفاع میدیدی خود را
و حالا، چه توانایی
تواناتر از همهی کلمات، تواناتر از همهچیز؟
آه، عریانی مقدس اندامهایی
که از سرنوشتشان چیزی نمیدانند.
به تو فکر نمیکردم وقتی عشقبازی میکردم
مثل تو،
وقتی به عرش فراز میشدم
با ریسمانی زیبا،
بر فراز آنها که نمیدانستند طلسمشدهاند
با کلیدی از اشکهای آینده
خیانتهای آینده، بیرحمیهای آینده
وقتی جنگل
از هر چیزی به قلب گدازان نزدیکتر بود
پوشیده با برف، بادخیز و برگریز،
وقتی پاها، برهنه میگذشتند بر سوزنکها
با ایمانی مهربانتر از سرنوشت
وقی سگ میدوید به دنبالم
و همانقدر زندهبود که قهرمانی مرده زیر صخرهها
وقتی حکایاتی بود و سفرهایی عالمگیر
وقتی سنگفرش شکاف بر میداشت،
وقتی باران درمانام میکرد
وقتی هنوز برف آب نشده بود
و کریسمس و عید
وقتی دل میگداخت در رفاقتی وفادار
به تو فکر نمیکردم وقتی قرار شد با هم باشیم
و کوچک بودیم ما
حتی برای کوچکترین تابوت.
آه، هنوز میدانی؟ شکایت شیرینیاست
در دوردستها میآرمد مدرسه
و کتابهای نفیس بسیار بر بالش
آنقدر که نمیتوان خواند
تب رفاقت صباحی با ماست
امیدوار برای دمی
میتپد در دلمان، سرخ میکند صورتمان
و میترساند مادر را چندی
به قدر فاصلهی دستی که دراز میکنی به سوی دستانش
آنوقت دکتر میآید
تا ببیند کجا مانده، کجا پنهان شده
شاید در گلو، شاید فقط بر زبان
لبخند میزند و پیدایش میکند و
از مردهای حرف میزند که امروز خوابش را میدید
که زنده بود، که نمردهبود، نه، نمرده بود.
آه، میدانی؟ به تو فکر نمیکردم وقتی میدویدم تا پایان تابستان
و میخواستم لااقل یکبار غافلگیرشان کنم
وقتی هنگام جدایی دست تکان میدهد
با چمنها، جنگلها و باغها
که در طول شب، برشته شدند.
به تو فکر نمیکردم، وقتی به دنبال بزرگان
از دور، بر نوک پنجه سرگردان بودم
تا آنها را ببینم
که چطور ساعت را میزان میکردند
با کلیدی پنهان در گنجه
تا آنها را ببینم که چطور لبخند میزنند
وقتی زن وارد میشود (هراسان، با لبخندی تلخ)
تا بشنوم که با هم حرف میزنند
از زمانهای کهن، وقتی مردم شاد بودند
تا کشف کنم آیا آنها هم
شانه و چاقو دارند در جیبهای گودشان
آیا آنها هم انگشتهایشان را با چاقو زخمی میکنند
برای قطرههای کوچک گرم و شور خون
برای قهرمانی در نبرد بیرحم
و اندکی برای وحشت مادر
و آیا آنها هم با شتاب شانه میکشند بر سر
در تهدید طوفان تگرگ .
قرار بود برف بیاید و سرمایی بیرحم بود
درختان یخ میزدند، شاخهها، گلبرگها.
و سرما حتی گاه به گلخانه میخزید
از زیر درگاه. ولی جلوتر نمیآمد!
اینجا گرم است، جای تو نیست سرما،
و حتی اگر بتوانی راهی بگشایی
کز کرده زیر میز یا سرزده از دیوار
با انگشتهای سرد، بینی و گوشها
هرگز نفسات بر نخواهد آمد به گرمای مادر
هرگز نمیتوانی لبخند پدر را فسرده کنی
امنیت مقدس، جیوه نیست، آب نیست
تواش لمس نخواهی کرد، نزدیک نخواهی شد
و لنگ لنگان باید خانه را ترک کنی
به سوی بزرگسالانی که سرگردانند و تنها.
کجا بودی آنوقتها، خدایا؟
شاید در گلهایی که لای کتابهای محبوبمان میگذاشتیم
میان برگهایی که محو میشدند و
خشک میشدند آرام آرام؟
آه، نمیدانم کجا، اما تردید ندارم که بودی!
به یاد آر دخترکان را
و پافشاریشان را که فقط به بالا نظر دوزند
بهیادشان آور، که چطور به خواب میرفتند
آنها تنها بودند، تنهای تنها
آه بیاد آر، چه خالصانه نمیدانستند!
به آنها فکر نمیکردم، با آنها بودم
فراموش نمیکنم،
هنوز بیخاطرهام
هنوز رها نشدهام
چراکه نمیتوان رها کرد، چیزی را که هنوز وجود ندارد،
آنچه بعدها اتفاق میافتد
به آنها فکر نکردم،
امروز، حالا
میخواهم بیرحمانه به لطافتشان دست یابم
و دستم نمیرسد، حتی نمیتوانم لمسشان کنم.
بی تبعید، آواز میخوانم آخرین شادی را
که پیشاپیش خاطره میشود، بر دیگر سو
آواز میخوانم آنچه بودم را،
با هراس، با وحشت
که چه بودیم، به تمامی،
حقیقیتر از گردش سالهایی که چنین لگدمالمان کرد
از آگاهی که چنین ما را از هم گسیخت
از عشق که روحمان را به یغما برد
پس دریافتیم، دری نیست
که بتوان آزادانه از آن گذشت
و فرود آمد به قلب زنان، بر فاصلهها
که ناگزیریم از فراموشی کودکی
وقتی آتش حزن وحشیانه زبانه میکشد
که دیگر جهان، عشق،
ستارهها، کائنات و رشد، مادر و وطن
در زندگی نیستند و
تنها از آنِ مرگاند.