مرثیه‌ی پنج‌ام

مرثیه‌ی پنج‌ام


کلمات، کلمات
به یاری‌ام بشتابید!

این صبح، مستان به خانه می‌روند
آنان به مداری دیگر می‌چرخند
جز مدار زمین
بر هر دری، به دنبال کلید می‌گردند
پیشترک، جیب‌های‌شان را  گشته‌اند،
تمام گوشه‌های قباهایشان
و کلید گم شده‌،
در درز دکمه‌ی مجسمه‌ای
چون گلی شاید
که می‌گشاید سنگ را، اشارت را، ستون‌های ایوان را.

از کجا آغاز کردیم؟ باید بپرسیم.
دمادم غروب بیرون می‌رفتیم
سر می‌گذاشتیم به دنبال ماه که پنهان بود.
دیروقت شد،
و از سوال عقده بر‌آمد بر گلو
عقده را چون چرک پاک می‌کردیم
شستیم، آن‌قدر شستیم
که زخمِ زهرآگین گشوده شد
و خون بود و خون.
خانه کجا گم شد؟
بستر کجاست، همسران‌مان کجایند؟
معنای این سرگردانی چیست پس از شب پیشین؟
نگاه کن، صبح!
پیاده‌روها باژگون شده‌اند
ساعت ایستاده است، زمان را نشان‌مان نمی‌دهد
و درب خانه، درِ رسواگر، خشمگین است.
حالا کجا برویم؟
جهان، مست از خون وحشتمان
شتابان می‌چرخد، تلوتلوخوران
در عالم بزرگترش راهی می‌جوید به خانه و
نمی‌یابد.
به سویش قد می‌کشیم
به یاری ما برآورد بی‌ثباتیِ خود را.
از اوییم ما، کودکان بیمارش
آرزو دارم که بازمان گرداند به خُمِ ناتمامش
و لبریزش کند به سلامت و رفاقت!
باید راه این رود را بگیریم که در آن آبی نیست،
که در آن مه جاری است
باید نرده را نگه داریم
شاید ما را برساند، برساند به خانه.

عاشقان، بامدادان بر می‌گردند
به سوی دختران خفته(خفته، برای ابد خفته)
رنگ پریده‌اند،
انگار سینه‌ی ماه را لمس کرده‌اند،
زهدان ماه را
تند می روند، که راه را خوب می‌شناسند
هزاران بار رفته‌اند به آن‌ مکان همیشگی،
می‌توانند چشم‌هایشان را ببندند، ادای کوران درآورند
زمین نمی‌خورند، چون این‌جا، هر پاره‌سنگی آن‌ها را می‌شناسد.
آن‌قدر گام زدند بر لبه‌هایش،
از سر عاشقان خفته، تا ته سایه‌هاشان،
وقتی بر می‌گشتند به بقایای منجمدِشان.
کلیدهایشان گم نمی‌شود
حتی اگر به میان مغاک پرتابشان کنند
دوباره ظاهر خواهد شد روبروی نخستین در،
همیشه و همیشه در انگشت‌های نازک‌شان.

نگاه کن، این تمام آن حکایت غم‌ناک است.

این خورشید است که می‌تابد یا یک چراغ؟
باید خاموش‌اش کنیم،
کورمال کورمال
به سوی بستر برویم
از میان ظلمت و خاطره، چیزهای آشنا،
با چند قدم از ایام دیرین تا درافتادن به خواب با پای راست .
و ناگهان درمی‌یابد که تنها نیستند
که کسی دراز کشیده است آن‌جا،
با بازدم ذرات معلق بوهای گزنده،
و احساس می‌کند که خانه آن‌جا دراز کشیده‌است
آن‌جا که به دنبالش می‌گشتند، تنها چیزی که به‌دنبالش بودند
در آرمیدن و ربودن و داشتن.
زانو می‌زنند کنار بستر،
گریه می‌کنند،
دست‌هاشان را دراز می‌کنند به سویش،
و پیشاپیش بر دهان دارند
بوسه‌‌ای را که می‌گشاید احساس را
ابلهان شیرین، سخن می‌گویند
رودررو با تاریکی، مهربان و صمیمی،
‌آن‌گاه  خاموش می‌شوند
سنگین و محکم به خانه می‌روند
که این خانه نیست،
هرگز نبود.

این صبح، همین صبح
خدا و اقتدار
به جا می‌نهند طعم سوزان را
در دهانِ تمامی آوارگان و مستان.
آن‌ها به این‌جا خواهند رسید،
آن‌جا که مِهر، رهن زمین است
در خدمت شر،
به حجاب‌هایی ظریف
که زیرشان خاک است
خلوص عیان و صورت رنجور.
این صبح،
مرگ بر ردای مندرس‌اش
با خون می‌نویسد، مراثی خون را.
دیگر از دست شده‌است، هر چه بدان زندگی می‌کنم.
باید نگاه کنم وقتی کسی صدا می‌کند
چه تشویشی است، چه چرخی‌است
که از حرکت باز نمی‌ماند بالای هر غریق.
باید نگاه کنم، وقتی زنبورها لمس‌ام می‌کنند
وقتی نیش زنبورِ آن زن لمس‌ام می‌کند
وقتی ناگهان
از میل شهد درمی‌یابیم
که چگونه گورستان را وسیع می‌کنی.
باید نگاه کنم وقتی زنان دیدار می‌کنند
با همراهان زیبایشان، پشت خانه‌ها، در بیشه
وقتی با هوس  آغوش می‌گشایند و
نزول می‌کنند بر خزه‌ها
باید نگاه کنم وقتی می‌شنوم ندای تسلی را از هر شعر،
آه، از آن کتاب، که هرگز به سر نرسید
در هزارتو به دنبال راه می‌گشت و
نگاه می‌کرد به دوک،
نه به رشته‌ی نخ.

آرام آرام،
چنان که در ایام نقاهت
سنگفرش را پیدا کنید، پاهای من!
می‌شنوم که چطور ضرب می‌گیرد پیانو در همسایگی
نوازنده‌ای چاق می‌نوازد
سرود کوچک کودکان را، بی‌معنا و زیبا
آهنگش، به واژه نمی‌نشیند
تنها به رقص و بانگ می‌آید.
صدای پیانو را می‌شنوم، صدای مضراب را می‌شنوم
و خموشانه می‌تپد قلبم
دقیق‌ترین نقش،
نیمی در نقاب
می‌ماند پشت سر. نگاه کن، صبح!

می‌گوید: بیا پسرم، در را باز می‌کنم به رویت
تخت‌ات را مرتب می‌کنم، برایت چای می‌گذارم
باید گرم شوی تا سرما نخوری
باید خود را بپوشانی آرام و
بعد، چشم‌هایت را ببندی.
شبی دراز بود. به آن فکر نکن.
صبرکن تا وقتی به خواب در افتی،
چه رویای شیرینی برایت می‌آورم.
چرا که دیگر خم می‌‌شوم
بیش و کم  به سوی بهار.
هرچه‌ ناگوار، گذشته‌است.
دیگر، فقط هرچه خوب و جوان و کامل را خواهی دید.
رودها جریان خواهند یافت
بی گرداب، در آرامش،
انگار نمی‌دانستند به آن‌جا برنخواهند گشت،
آن‌جا که فقط یک‌بار رخصت ورود داشتند.
چون تو که نخواهی دانست،
حالا پس از شبی دشخوار
و آرامشی برای دمی،
چون محتضری که تنها مرگ‌اش روبرویش ایستاده‌است
مرگی با وجودی ابدی.
من نیز امیدی ندارم
ولی هنوز و هنوز روشنی می‌بخشم
روز به من خیانت کرد،
آرزو دارم که «آه»‌اش را به کف آورم
من نیز به قتل در آمده‌ام در آغاز تولد
و هنوز با اشتیاق به طبیعت فکر می‌کنم
و می‌سوزانمش بر هر برگ
با درخشش .

در این میانه
به آن نوازنده‌ی پیانو فکر کن.

درباره‌ی محسن عمادی

محسن عمادی (متولد ۱۳۵۵ در امره، ساری) شاعر، مترجم و فیلم‌ساز ایرانی است. عمادی در دانشگاه صنعتی شریف، رشته‌ی مهندسی رایانه را به پایان رساند. فوق لیسانس‌اش را در رشته‌ی هنرها و فرهنگ دیجیتال در فنلاند دریافت کرد و تحصیلات تکمیلی دکترایش را در دانشگاه مستقل ملی مکزیک در رشته‌ی ادبیات تطبیقی پی گرفت. او مدیر و صاحب امتیاز سایت رسمی احمد شاملوست. اولین کتابِ شعرش در اسپانیا منتشر شد و آثارش به بیش از دوازده زبان ترجمه و منتشر شده‌اند. عمادی برنده‌ی نشانِ افتخار صندوق جهانی شعر، جایزه‌ی آنتونیو ماچادو و جایزه‌ی جهانی شعر وحشت در اسپانیا بوده‌است و در فستیوال‌های شعرِِ کشورهایی چون فرانسه، اسپانیا، مکزیک، آمریکا، هلند، آلمان، پرتغال، برزیل، فنلاند و ... شعرخوانی کرده‌است. در حال حاضر ساکن مکزیک است. وی اداره تارنمای رسمی احمد شاملو و نشر رسمی الکترونیکی آثار شاملو از جمله «کتاب کوچه» را بر عهده دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.