مرثیه‌ی شش‌ام

مرثیه‌ی شش‌ام


آن‌جاییم که شادی، بسیار به آن سر می‌زند.
آمدند،
تمام آن‌ها که روزی می‌شناختم.
مرا به جا نمی‌آورند
کلاه از سر بر نمی‌دارند
حتی از دور لبخندی نمی‌فرستند
و هنوز، برادرشان می‌نامم
و اگر نه برادر، لااقل دوست.
شاید به خاطر گرگ و میش است
که هوا آرام آرام رو به تاریکی می‌رود
یا از سر خجلت
که آن‌ها تنها نیستند و من هستم.

روزگار خوبی دارند.
همسران جوانشان
کنار همه‌ی دکه‌ها می‌ایستند
شیرینی و اسباب بازی می‌خرند
شیرینی‌های ترکی، بادام‌های برشته، فیل
نقش‌های خوردنی کتان
ناوه‌کشانی که خوش اقبالی می‌آورند.
خیره می‌‌شوند به زنان فروشنده
در مسابقه‌ی هدف‌گیری
که می‌توان در آن کلان برد
و شهوتشان یخ می‌بندد در دهانشان
و تنها آب می‌شود موقع شلیک،
وقتی تیر، سیاه است.
و بعد، معجزه‌ی نابهنجاری است:
تاتوی تربیت‌‌یافته با سری خمیده
که مالکش پنهان می‌کند سکه‌ها را
که کودکان بی‌قرار به او دادند
اسب کوچکی که می‌تواند
زمانی دراز بازی‌ کند
بر خاک‌اره، در میانه‌ی حلقه
تا وقتی که برگ بیافتد و چشمانش را بپوشاند
و برخیزد و نگاه ‌کند به دور و برش
پا کشان بر مشقت بسیارش.
می‌داند چند ساله ‌است،
خبر دارد چه‌کسی، کی می‌میرد
می‌داند چند ساعت است رنگ علوفه به خود ندیده
می‌داند خوابش می‌آید و آنان هنوز وادارش می‌کنند
که اسب باشد،
کوچک است او
یک تاتوی کوچک، غمگین، یک تاتوی سیاه.

نیمی از یک مرد و نیمی از یک زن،
پسِ پرده.
آه، همان زن، دختر پادشاه پیشین
که روزی خود را از یاد برد پشت چشمه‌ای
آه، همان زن، شاهزاده‌ای که بسیاری را به مکنت نشاند
و حالا مرواریدهای مفقود را مطالبه می‌کند .
همان زن،
می‌ایستد بر صحنه
کوتوله او را نشان می‌کند:
نگاه کنید، سرفه می‌کند.پستان ندارد.
فقط بزرگسالان!
خودتان لمس کنید، بفرمایید
نابهنجاری، بچرخ،
دوباره،
زودباش!

جادو بیاموز پیش از آن‌که دیر شود.

در کاخ خنده، باد لباس‌ها را بالا می‌دهد
لباس‌های سفید چسبان، شادمانه می‌لرزند
گوشت استخوانی پر می‌گیرد زیر پیراهن‌ها
آن تن چاق، آن عطر مشتاق
آن فقیری که چه هراسناک پیر شد
وقتی ناگهان همه چیز، همه چیز عیان شد.

چنین مصیبتی بر من افتاد خدایا
خموشانه پرسیدم از مارافسا
سوال‌کردم از عروسک‌ گردان‌ها
از پرتابه‌ی مرگ، عنکبوت و موسیقی
که غریبانه
چون حیوانی کتک خورده فریاد می‌کشد
از آسمان پرسیدم، آسمان بالای شادی
از نگاهبانان پرسیدم (و آنان به من نگفتند)
جای بیماران کجاست
آن‌ها که باید دراز بکشند
آن‌که نزار است و نمی‌تواند از دره‌ی جادو بگذرد
آن‌ها که دهانشان می‌سوزد
بی‌بوسه
آن‌ها که گم شده‌اند.
به من نگفتند.

و باز می‌گشتم. دمادم شب بود.

در حاشیه، شاید پشت مراسم جشن
سیرک توقف کرد، خالی، عاطل و باطل،
پس از آخرین نمایش.
تنها اسب کوچک آن‌جا بود
همین‌جا می‌خوابد
در دایره با خاک‌اره
تا صبح باید ستاره بشمارد
شاید فردا بتواند به بچه‌ها بگوید
که چند ستاره در این حوالی هستند و
کدامشان بهتر می‌درخشد.
مرا دید و آرام سر تکان داد
انگار می‌گفت خیلی وقت است همدیگر را می‌شناسیم
سوالت را بپرس
او گفت،
می‌دانم ‌چه می‌خواهی بپرسی
و پرسیدم: کجاست جای من؟

اسب کوچک لبخند زد.ساکت ماند.
می‌دانست چطور سکوت کند.
آن‌وقت بلند شد، آمد کنار من
و آرام گفت: این‌جا چیزی را شماره می‌کنم،
نمی‌دانم چرا و نمی‌دانم چطور.
ولی مجبورم. می‌شنوی؟ تو نیز مجبوری.
خوب و خوش به خانه برو
و جادو بیاموز.

درباره‌ی محسن عمادی

محسن عمادی (متولد ۱۳۵۵ در امره، ساری) شاعر، مترجم و فیلم‌ساز ایرانی است. عمادی در دانشگاه صنعتی شریف، رشته‌ی مهندسی رایانه را به پایان رساند. فوق لیسانس‌اش را در رشته‌ی هنرها و فرهنگ دیجیتال در فنلاند دریافت کرد و تحصیلات تکمیلی دکترایش را در دانشگاه مستقل ملی مکزیک در رشته‌ی ادبیات تطبیقی پی گرفت. او مدیر و صاحب امتیاز سایت رسمی احمد شاملوست. اولین کتابِ شعرش در اسپانیا منتشر شد و آثارش به بیش از دوازده زبان ترجمه و منتشر شده‌اند. عمادی برنده‌ی نشانِ افتخار صندوق جهانی شعر، جایزه‌ی آنتونیو ماچادو و جایزه‌ی جهانی شعر وحشت در اسپانیا بوده‌است و در فستیوال‌های شعرِِ کشورهایی چون فرانسه، اسپانیا، مکزیک، آمریکا، هلند، آلمان، پرتغال، برزیل، فنلاند و ... شعرخوانی کرده‌است. در حال حاضر ساکن مکزیک است. وی اداره تارنمای رسمی احمد شاملو و نشر رسمی الکترونیکی آثار شاملو از جمله «کتاب کوچه» را بر عهده دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.