به تو مینویسم کارینا
و نمیدانم که آیا زندهای
یا هنوز آنجایی،
آنجا که هیچ آرزویی بجا نماندهاست
و نمیدانم که مخاطرهی زندگیات
به آخر رسیدهاست آیا
یا اینکه مردهای؟
از من بپرس، تا سنگقبرت خود را افشا کند.
بانو، از گل سرخ بخواه
تا خود را فرو ببندند.
از زوال بخواه
تا برایت نامهای بخواند
از زوال من.
مرگ سکوت میکند در برابر شعر.
و من به میان آنها میروم
رو در روی تو
چنین جوان، بیرحمانه جوان
و تازه بالغ
انگار پادشاهی
از سلطنتی مفقود.
تو میدانی
برای پرواز یک فرشته
هنوز چند بال کم است
که چگونه میخندیم با خون و
چهسان گریه میکنیم به خون
که من سقوط خویش را میبابم و
میخواهم با تو بگویم که بر چه.
یکبار در عرش (از خدا مینویسم)
وضوح خود را میشکافت
بر آسمان سرخ
از او خون میریخت
میگذشت و غروب میکرد.
شاید تنها رویایی بود
که در آن رویا میدیدم
مادر و پدرم را،
خانه و دو برادر را
شاید تنها یک رویا بود
که در آن کسی
خود را در آب میدید،
زیر دوایر در دریاچهای
شاید فقط یک رویا بود
آیینهی شب
رویایی که قرار نبود به رویا درآید
و بیدار نشدم.
قرار نبود که مرا رها کند
در شعلهای که سخت سوزان بود.
سقوط خدا: و چه سقوطی!
و از آندم کودک تنهاست
بدون قدرتی مقدس،
که دشواریها را آسان کند
که میتواند فاصله را نزدیک کند
وقتی که درهای دوزخ را میبندد با عطرها
با بنفشهها
آندم که کودک تنهاست
بیدار شده است و به راه افتاده
به دنبال حقایق شیاطین
و خیال میکند که نخواهدشان یافت.
زمان، درمان نمیکند وقتی نمیخواهد.
زمان شارلاتان است.
یکبار زنی به هر عبارت زیبا
سقوط کرد
چنان که انگار سقوط نکرد: از نارسیس مینویسم.
همه چیزی معلق بود. و به شکلی نگفتنی نزدیک
سعادت سخن گفت با ما. همان صدا
که باد هرگز نمیتواند آن را با خود ببرد
آن صدا از زبان عزیز مادر
از جنس لبها و دستها و چشمها و تنها و آغوشی عاشق
که امنیتی شگفت بدان تکیه میکند
به سوی بستر .
آن صدا که سخن میگوید بیسخن
چه میخواست نارسیس؟ وقتی روبری آینه ایستاد
و اشیا در حوالیاش ناکهان سرد شدند؟
درست مثل نارسیس، مثل سایه اش، هیچ، هیچ،
چیزی بیشتر نمی خواست
جز آنکه خود را ببیند بدون روح بدون تن
در آیینه، شفاف
تنها کلمات را یافت
کلماتی درباب زیبایی صلابت
سختتر از الماس
میخواست خود را بشناسد در رویایی بیگانه.
او چشمه نبود. در چشمهها غرق میشد.
آه، از کجا سرچشمه میگیرد؟ کدام جریان ما را با خود میبرد؟
بیخوابی شبهای چهکسی در شبهای من سرگردان است
که چنان شبهای مرا اشغال کردهاست که جایی برای من نماندهاست
سقوط خود را یافتم؟ بر چه؟
بر اشکها!
سقوط، اشکهای من بود،
سقوط بر مارشها
بر پادشاهی زندهی مکنتها و غمها
سقوط بیشرمانه بود کارینا، به تو مینویسم
سوال کن از گورستانها،
که من با باران آنها را میشویم
چون باران فرو میافتم
بارانی که بر گور تو فرو میافتد
مثل اشک فرو میریزم
بیزمان
بیشکل
به تو مینویسم کارینا
و نمیدانم که زندهای
هنوز آنجایی، آنجا که نمیخواستی زندگی کنی؟
که آیا زندگیات به آخر نرسیدهاست
در این عصر پر خطر؟
دختری را میشناسم.
دختری که شبیه یک بوسه است
که هنوز در دهان پنهان است.
نمیتواند پیشتر برود
بر خورشید کش و قوس میآید
بر خورشید که کوچک است
نمی سوزاند
برایت آب میآورد:
تا آرام بگیری بر آغوشی
جوان است چون زمین.
سبک چون نفس
چون برگهای بامدادی چنان صبح چون سعادت
چنین روزهایی را میشناسم، روزهای زیبا را.
ولی آنها میتوانند ما را به کجا ببرند؟
میدانی ؟ میدانی کارینا؟
و من عظمت زنان را میشناسم:
انتظار مادر را
وقتی روزی کودک غمگینش را به او باز گردانی.
سرزمینم را می شناسم. شادمانی بی دلیل را.
وفاداری را. آری، اما نمیدانم کجاست.
و من میشناسم بیداری ناگهان را
از احتضار و یاس
اما کفایت نمیکند دانستن و خواستن
کفایت نمیکند شناختن خیانت
وقتی نمی توانی ببخشی.
مرگ خاموش است در برابر شعر.
صبر کن، هنوز رویایش را میبینم.
روبروی آنچه طوفان خاموش میشود؟ روبروی آنچه موحش است؟
آنچه به درک در میآید آنجا؟ آنچه زوال نمیپذیرد آنجا؟
و آنچه می میرد آنجا؟
و آنچه تا ابد سقوط میکند؟
عاشقان؟
نمیخواستم. نمیخواستم خاموش باشم
مرا ببخش نارسیس،
ببخش گناه و جهان را
شمعی روشن کن. و دعا کن برای زمین
تا زمستان نپوشاندش به شبنم منجمد
تا بهار ارزانی کند مایملک گلها را
که شب، پرچمی باشد برای او بر برجی
که تکان میخورد در نور
وقتی ستارگان فرا میرسند
تا عاشقان بهسویش نماز برند
بهخاطر رنج
چنان جوان، بی رحمانه جوان
و بالغ برای نخستینبار
تا مرز خون میخندم و میگریم قطرات خون را
رها شده با خدا
و رها کرده خدا را
به تو مینویسم کارینا
و نمیدانم که هنوز زندهام.