مرثیه‌ی نه‌ام

مرثیه‌ی نه‌ام


ما برف‌ایم وقتی خاموش می‌مانیم،
درمکنت می‌گدازیم.
بهار می‌آید و ما نیستیم
ولی زمستانی خوش
دوباره خم می‌کند کوه‌ها را
سطح‌شان سرازیر می‌شود به سویمان
چون لب‌ها
و ما خواهیم بود…

ما برف‌ایم وقتی خاموش می‌مانیم.
گرچه آن‌گاه که کسی می‌گشاید لب‌هایش را به آواز
دیگر آنان حکم می‌رانند
بر تمام محله به آواز
که می‌پیوندد
به گره‌های صدا، گره‌های ناوگان
که شاید شراع برکشند.

بار خدایا، به پایاب‌ِ صخره‌هایش نکشان
بگذار به سلامت لنگر اندازد
بگذار کودکان نیز او را بشناسند در خاک پدری
می‌دانم که دیگر شده‌است،
‌می‌دانم که چنین تاریک نبود پیش از این
چنین نزار، چنین در نوسان
چون طوفانی در کار نبود؟
چون دریاهایش به تلاطم نمی‌کشاندند؟
و عرشه هامونی نگشت بی‌سکان
ناگهان؟

ما برف‌ایم وقتی خاموش می‌مانیم.
در فرصت آن آواز اما
ناگهان خلوص است، خلوصی در جانمان
نیلی بی‌کران، تابستان، تواش می‌خواستی‌
صدایش را بشنو، ای خدا، بشنو و سربرنگردان.

در اتاقت هستی، یازده سال پیش
داستانی داری. بیمار…
سیب، بستر، تاریکی
می‌توانی زمانی دراز با یک بالش حرف بزنی.

نگاه‌دارنده‌ی ‌شکسته‌گان! طالع‌بین نحس!

دراتاقت هستی و پاسترناک می‌خوانی
آه، حلقه.با خودت حرف می‌زنی، به مادر نشانش می‌دهم
چشمه‌ای یافتی و قعرش تو را به خود می‌کشد.

می‌خواهم بروم، خدایا!چرا در ایستگاه نیستی؟

پاییز است، آه، و مدام در گشت و گذاری.
به قله‌ها برگرد…بُران چون چاقو
که آنان بدان شیار کردند خواری را بر عشق پریروزت .

تنها به فاصله فکر می‌کنی. خود را به پهنای من، قد بزن.

در اتاقت هستی و می‌میری و محو می‌شوی
بدون من، بدون آن زن، تنها، بی‌اشیا، بی‌دوست.
و می‌روی. مراقب باش نیافتی.

و حالا به تو می‌گویم که تا کجا رفتم:
به اتاق‌ات، یازده سال پیش.
به اتاقی که پاسترناک در آن انتظار می‌کشید.
به میان جنگل، به دیدار با لطافت و نسیان
به مکان شکست، تا علامتی بگذارد بر کوه
و تو را، هیچ‌جا، هیچ‌کجا نیافتم
شاید روزی بود، ولی حالا چه؟
دیگر چیزی جز دوزخ عرش‌ات؟
جز وحشت، جز انتظار،
جز مرگی که اصابت می‌کند به من؟

اگر روزی بیدار شوند دختران
و خود را بیابند با مردانی که به رویا داشتند
اگر روزی فرشته‌ای، زخم‌خورده‌ی پرواز
شفا بخشد دلی را که باید رنجور بماند
اگر روزی ارباب جهان، برده شود
این‌‌جا، وقتی می‌میرم، فقط خواهم گفت:سپاس.
سپاس هرآن‌چه را که نبود و بود
سپاس که مرگ در من خانه کرد
سپاس برای گل‌ها، برای پژمرده‌گان
سپاس رخت‌کن کثیف‌ات را در تماشاخانه‌ی این جهان و جهان‌های دیگر
که هنوز به دنیا نیامده، می‌شکوفم در آن‌ها
بلرزید توسکاهای زیبای اولشانی
برسید، برسید میوه‌ها در حیاط گورستان
روشن شوید،‌ دود کنید از تمام شومینه‌ها
سپاس زمین را که در آن خواهم آرمید
برای اشتهای بزرگ کرم‌ها که برایش زندگی می‌کنیم.
ولی هنوز نمی‌توانم. نمی‌توانم، عطش‌های من
هنوز ننوشیده‌ام از کوزه‌‌ی تو، ای آرزو،
هنوز میوه‌ها … و شراب، و نان عزیز
هنوز شعرهایی را می‌بینم، هنوز زبان‌ام صدا دارد
رود، رودِ عشق، درنگ کن، فرار نکن!

رود می‌گریزد، رود، شتابان تهی می‌شود
این‌جا که پنهان می‌شدیم
وقتی نقش عاشقان را بازی می‌کردیم در غارهای تاریک
این‌جا، در این حوالی که همدیگر را می‌بوسیدیم
حلاوت نخستین لب‌ها و نخستین پستان‌ها
که این‌جا، در همین حدود آرمیده بودند
چون برگ‌های سفید، بر سنگی خاکستری
این‌جا، در این حدود، نفرت آغاز شد
تپیده در خون‌‌مان، برای عشق نژاد
جایی در این حوالی، ای رود، گدار از کف دادیم.

ما طبیعت‌ایم
وقتی آرام، آرام تاریک می‌شویم
در غروب.
نه نمی‌رود، نمی‌رود،
چرا که می‌خواستیم بامداد باشیم.
نیست کسی که بتواند بگوید
ما در ظلمات خواهیم ماند،
که دیگر نخواهد آمد روشنا،
بی‌گناهی شبنم در ما…
ناپدید نشد آن پارک، در آن شهر دور
که با هم می‌نشینیم برادرم
و آهسته می‌گویی به من
می‌خواهم شعری بنویسم.
و خاموش‌ام من
که تو شعر می‌نویسی از کشورهای بیگانه
از عطرهاشان،
و برایم می‌خوانی‌اش با صدای پرشورت
و به خانه می‌‌رویم
آوازهای قدیمی را نجوا می‌کنیم در راه خانه
نه، ناپدید نشد شعرت
هنوز در من است
سطرهای بسیار می‌توانم بخوانم و
به لبخندی که چه خوب به خاطر داشتم.

حالا مراثی‌ام را وامی‌گذارم
چه سخت وداع می‌کنم با آن‌ها،
انگار که با تو وداع می‌کردم
و با هرچه مرا واگذاشت
این‌جا اما، احساس می‌کنم
که هنوز سرشارم از جدایی،
چیزی ناپدید نشد
اگر می‌خواهی لمس کن،
درمی‌یابی که چگونه به جا مانده
چندین وحشت و چندان سعادت…
حالا دیگر، بدرود طرح رنج‌ام را
که استادی‌اش آرزویت بود.
معرفت پایان در من است
چرا که پایان می‌گیرد
و آستانه می‌گشاید بر خواهر جوان‌ترش
تا عصای سلطنتی را به اختیار بگیرد
و شکل دهد حیات‌مان را.

درباره‌ی محسن عمادی

محسن عمادی (متولد ۱۳۵۵ در امره، ساری) شاعر، مترجم و فیلم‌ساز ایرانی است. عمادی در دانشگاه صنعتی شریف، رشته‌ی مهندسی رایانه را به پایان رساند. فوق لیسانس‌اش را در رشته‌ی هنرها و فرهنگ دیجیتال در فنلاند دریافت کرد و تحصیلات تکمیلی دکترایش را در دانشگاه مستقل ملی مکزیک در رشته‌ی ادبیات تطبیقی پی گرفت. او مدیر و صاحب امتیاز سایت رسمی احمد شاملوست. اولین کتابِ شعرش در اسپانیا منتشر شد و آثارش به بیش از دوازده زبان ترجمه و منتشر شده‌اند. عمادی برنده‌ی نشانِ افتخار صندوق جهانی شعر، جایزه‌ی آنتونیو ماچادو و جایزه‌ی جهانی شعر وحشت در اسپانیا بوده‌است و در فستیوال‌های شعرِِ کشورهایی چون فرانسه، اسپانیا، مکزیک، آمریکا، هلند، آلمان، پرتغال، برزیل، فنلاند و ... شعرخوانی کرده‌است. در حال حاضر ساکن مکزیک است. وی اداره تارنمای رسمی احمد شاملو و نشر رسمی الکترونیکی آثار شاملو از جمله «کتاب کوچه» را بر عهده دارد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.