۱
واژهی شبانه زاده شد
و در من زندگی آغازید.
انتظار میکشم تا اثر خفته برخیزد
فروتن و منزوی
چارقد صلح به سر
با کفن،
با شمعی کنار اشیا
شعر شود.
چنین انتظار میکشد ایمان یاس
چنین انتظار میکشد بهت عریان
چنین انتظار میکشد خنده: میخندد، به همین سادگی
چنین انتظار میکشد شرم و خون،
خون زن.
همدیگر را میشناسیم
از دل لجن
و از دل وحشتاش.
از دل میهن
و از میانهی ندامت
از میانهی سخن
و از دل سکوت.
تنها به قصد خاموشنماندن
در شبهایی چنین،
نلرز در تاریکی،
میلِ میوه کن لااقل،
هرچند کرمخورده و فاسد.
پاورچین به سوی اردوگاه بر خردهشیشههای آزادیام.
تا نگهبان بماند در آن درازکش موحش.
و آنگاه که تن غوطه میخورد به میان مغاک
و هنوز،
هنوز سنگین فرو میرود،
جستجوی دوبارهی مادر
در ابدیت
چنین انتظار میکشد ایمان یاس.
۲
تو میدانی، به چشم دیدهای برادر.
فاصله مرده است.
چون جادهها، به دورش حلقه زدیم
دوستاش نداشتیم
عاشقاش نبودیم.
پسربچه بودیم آنوقتها
دلهای مهربان داشتیم و
فاصله را نمیشناختیم.
تو میدانی، به چشم دیدهای مرا، ای برادر
و من هنوز میبینماش
باید ببینماش.
ساعت دوازدهبار نواخت
برخاسته، جنبیده با گورستان
شعر آواز در داد،
به نظم در آمد
به دستان استادی که خود را «خشن» مینامد.
چه میگفت؟ تو و من.
وفاداری ما را فریاد میکشید
و از آن پس، سکوت بود.
با سنگ، با خاک، آری
مرگ اما نمیتواند به قتل درآید
و روح نمیتواند پخش و پلا شود.