چرا گریستن از سرِ درد
وقتی هر سرپناهی
تو را پس میزند؟
چه سعادتیاست در گریستن؟
آری گریستن انگار، تنها از خوشدلان ساختهاست.
گاه به گاه، تو نیز میخواهی گریه کنی؟
باران، به کوک، بر طاقچه
بسی دلواپسی در تو
که چطور این روز را به پایان برسانی
وقتی پنجره را میگشایی و
سرما میلرزاندت
و نمیدانی که چه فایدهایاست در گرما
که چرا باران هست و چه میگوید با تو
آه، گرما یعنی ملال
و باران ویولن شاعر است
و نمیدانی که چرا مینوازد هنوز
وقتی کسی نیست تا بشنود
و صدایی با تو میگوید آرام
که فرا رسیده است
زمان پایان.