در هیچ چیز نیست نه در آنچه به عبارات زیبایی و سبک بیان شدنی است نه دروازهی«پادر» است، نه شهر قدیمی و نه پل «چارلز» نه پراگ قدیم و نه پراگ جدید. در چیزهایی نیست که میتوانند فروبریزند و نه در آنچه که میتواند از نو بنا شود. در پراگ افسانهایات نیست، در زیبایی ات نیست که تو در این جهان یگانهای که عوض نمیشوی، حتی اگر آنها ویرانت کنند شعرت دشوار است و من معماهایش را میگشایم همانجور که اندیشههای زنان محبوبمان را درک میکنیم هیچکس نمیتواند تو را وصف کند، نمیتواند تو را رسم کند، نمیتواند آینهای روبروی تو بگیرد نمی خواهم تو را بیش از آنی بشناسم که تو خود میخواهی خودت را بشناسی در هیچ چیز نیست نه در آنچه میتواند به زبانی روان افشا شود که میتواند در راهنمای توریستها به وصف در آید در تمامیت هستی توست، در خوی پر رمز و رازش در چگونه پرندهای بر پیشانی ات می نشیند در چگونه کودکی پدر و مادرش را صدا میزند وقتی آنها در برابر تندیسی باروک عقب عقب میروند در چگونه دوچرخه سواری رکاب می زند، در خیابانی که کسی دارد آواز میخواند در بوی ترامواها وقتی زنگهای «سنت لورتو» به صدا در میآیند در چگونه ظرافتی توری بر پنجرههای کلیساها و انبارهایت منعکس میشود در سوسیس که چه طعمی دارد در مغازه ای که تاریخش به جنگهای سی ساله بر میگردد در چه پرشدت به گوش میرسد زبان چک، در میدانی گریزان در چگونه سر قیمت چانه می زنیم، در صفحه فروشی در تو چگونه مردهای، در تصویر کارت پستالها وقتی پستچی زنگ میزند در چگونه فروشندگان دکانهای البسه، زنان چاقی را قد می زنند، که نام خیابانهای تو را با خود حمل میکنند در چگونه ژامبونی میدرخشد، مثل خورشیدی که پشت «پترین هیل» غروب میکند من از مردان و زنانی هستم که عشق میورزم اما که مرا بر میآشوبد همانبهتر چیزی نخواستن و صادقانه سخن گفتن و اشتیاقی برای نامتناهی و جستجوی آن اشتیاق در تو دختر این غروب و از پرتترین قرنها هیچ نمیخواهم، من تنها یک زبانام زبان تو، آکاردئون له شدهات زبان زنگهایت و بارانت زبان خوشههایت و خوابگاههایت زبان راهبههای خشکیده و رانندگانات زبان پریشانیات و سودایت من زبان اقوام سرگردان توام و زبان مدرسههای ابتداییات زبان پیشخدمتهایت و زبان سرماخوردگیات زبان گلهای سرخ و غذاهای پختهات زبان صندلیهای حصیری و عروسیهایت چمنها و زنگهایت کافههای سرراه و معلمهای پیانو ات ملال یکشنبهها و خاکریزهایت زبان پری آتشات و افسانههایت من تنها زبان توام که زاده شدهام شگفت ستاندن و رهاکردنی! آنگاه که همچنان گوش میکنم به تو، حتی وقتی رویا می بینم برای تو تا بر من ظهور کنی انگار که تو را صد بار شناختهام انگار که تو را پیش از این نمیشناختهام برای تو تا بر من ظهور کنی انگار که اولین بار است برای نسلهای آینده، تجربههایم را به میراث میگذارم و آهی بلند را برای آوازی ناتمام که بیدارم میکند که لالا میگویدم تا که بخوابم مرا به یاد آر! که زیستم و قدم زدم در حوالی پراگ که آموختم تا دوستش بدارم به راهی که هیچکس او را پیش از این دوست نداشته است که آموختم دوستش بدارم چون معشوقهای و چون غریبهای که آموختم تا دوستش بدارم، با دل رهای مردی، با خیالی آزاد، با رویاهای آزاد و امیال آزاد که آموختم که دوستش بدارم، آنسان که هیچکس پیش از این دوستش نداشته است همچون پسرش و همچون غریبهای گریه و خنده، همهی ناقوسهای کلیساهایت را به صدا درآورد چون من که کوشیدم تا همهی زنگهای خاطره را به صدا درآورم که زمان بال میگشاید و چه بسیار مانده کلماتی که میخواهم از تو بگویم زمان میگریزد و من هنوز به کفایت از تو نگفتهام زمان میگذرد چون پرستویی که ستارههای قدیمی را بر فراز پراگ روشن میکند.
