بر تو خیز بر میدارند زنگهای پراگ، تا گنجههایت را رها کنی. بر تو خیز بر میدارند زنگهای پراگ، تا به خیابان قدم بگذاری که من دنبال دختری سرگردانم. زنگهای پراگ مراسم تدفینت را اعلام میکنند در دلم که دیگر انتظار هیچ چیز را نمیکشد. زنگهای پراگ مرا به طعمههای به قلاب بستهی گذشته میرسانند. زنگهای پراگ همهی شما را صدا میزنند که در آعوشتان گرفتم بیآنکه نامتان را بدانم. چشمهای همهی گربههایی را صدا میزنند که آنسوی درگاه تعقیبم میکردند پیش از همان پوزخند کور گوژپشت. زنگهای پراگ تمام دوستانم را صدا میکنند. همهی خاطراتم را آواز میدهد. روزهایی را صدا میزنند که هنوز مرگ دیو نبود. همهی مشتها را فریاد میزنند تا دربرابر قابهای پنجرهی مرموز چکش شوند. زنگهای پراگ همهی راهبهها را صدا میزنند تا سفیدی خود را عیان کنند و زانوهای منکر عشق را. زنگهای پراگ همهی روسپیان را صدا میکنند که خوابگردان از زیر پنجرههاشان میگذرند. زنگهای پراگ همهی کودکان را خطاب میکنند همهی کودکان را تا با هم فاش کنند «چرا»ی خود را فراز ستارهای یا بلبلی فراز جانوری ترسناک که به کارگران مازاد میماند. زنگهای پراگ همهی سودازدگان دیوانه را صدا میکنند. همهی ستارگانی را آواز میدهند زنگهای پراگ که شبی مشتاق آنها را پاشیدهاست.
