آنتونیو گاموندا مهمترین شاعر زندهی اسپانیا و شاید همهی جهان اسپانیولی زبان، هشت ماهه بود که پدرش را از دست داد، در یتیمی و فقر بزرگ شد، پدرش از شاعران جریان مدرنیسموی اسپانیا بود و او پنج ساله بود در جنگهای داخلی اسپانیا، همهی مدرسهها بسته بود و به اجبار خواندن و نوشتن را با کتاب پدرش آغاز کرد… شعر …
ادامهی مطلبفقدانها میسوزند | آنتونیو گاموندا
آنتونیو گاموندا مهمترین شاعر زندهی اسپانیا و شاید همهی جهان اسپانیولی زبان، هشت ماهه بود که پدرش را از دست داد، در یتیمی و فقر بزرگ شد، پدرش از شاعران جریان مدرنیسموی اسپانیا بود و او پنج ساله بود در جنگهای داخلی اسپانیا، همهی مدرسهها بسته بود و به اجبار خواندن و نوشتن را با کتاب پدرش آغاز کرد… شعر …
ادامهی مطلبآنتونیو گاموندا | کتاب سسیلیا
نور، نخستین حیوانِ مشهودِ آن نامشهود است. لزاما لیما این کتاب را آنتونیو گاموندا برای نوهاش نوشت. که از آثار مهم شعر گاموندا محسوب میشود. ترجمهی فارسی آن را به کودکی که هرگز نداشتهام …
ادامهی مطلبباید باران ببارد | آنتونیو گاموندا
باید باران ببارد! خشکسال است در نور و خاکستر میگرید چون مادرم، بدون اشک. باید باران ببارد باید ببارد تا ذرتهای مقدس برخیزند تا برگزاری مراسم مرگ ممکن شود. باید باران ببارد.چرا نباید؟ چرا نباید ببارد در ظلمات دستگاه گوارش، در مغز استخوانهای جوشان؟ باید باران ببارد در جوانان مجنون از خشم و در مداحان شب و بر پیران گمشده …
ادامهی مطلببر سرمای درون | گزارشی با خاطرهی احمد شاملو
۱. زمانهی غریبیست، آری. زمانهایست که «سخنِ حقطلبی» انگار همان نخستین سخنیست که از تمام عرصههای حیاتِ روزمره، حیاتِ سیاسی و اجتماعی و قلمروهای تفکر و آفرینش هنری به کناری نهاده شدهاست. آنتونیو گاموندا، سالها پیش در گفتگویی با من بیان کرد که دیگر هیچ کشوری را نمیشناسد که «حقیقت» داشته باشد. غیابِ «سخنِ حقطلبی» ریشه در مناسباتِ جهانِ مصرفی …
ادامهی مطلبشاید…
هستند معابری از تلخی کز دهانِ من به گونههای تو میرسند. عریانی پستانهایت در دستهایم خاکستر به جا مینهد. شاید میان نگاهِ تو و صدای من مردگان میلرزند.
ادامهی مطلبخموشی می گزینم
خموشی میگزینم، انتظار میکشم تا اشتیاقم شعر و امیدم چون آنی شوند که گام برمیدارد در خیابان تا بتوانم با چشمهای بسته ببینم رنجی را که اینک با چشمهای باز میبینم.
ادامهی مطلبزیر پوست مادرت میخوابی | آنتونیو گاموندا
زیر پوست مادرت میخوابی و رویاهایش در رویاهای تو رخنه میکنند. در همان حیرت درخشان بیدار میشوید. هنوز نمیدانی که هستی: مرددی میان مادرت و لرزشی زنده.
ادامهی مطلبدر تاریکی روان بودی | آنتونیو گاموندا
در تاریکی روان بودی لطیفتر از بودن بود. حالا که قطره اشکی چنان زنده میتواند چهرهات را بیازارد محتاط تا خویشتن خویش میروی.
ادامهی مطلبتو بر دلم نشستهای | آنتونیو گاموندا
انگار که فرود آمده باشی بر دلم و نور آورده باشی به رگهای من و من سرخوشانه دیوانه باشم. در زلالیات همه چیز قطعیست: تو بر دلم نشستهای نور در رگهایم و من سرخوشانه دیوانهام.
ادامهی مطلبزیر درختان بید | آنتونیو گاموندا
زیر درختان بید تو را در آغوشم میبرم و احساس میکنم زندهای. پس به نور در میآییم و برای نخستین بار آسمان را میبینی، نشانهها را و بدانان نام میبخشی. حقیقت دارد: در گسترهی دستهایت آسمان بزرگ و آبیست.
ادامهی مطلبلطافت | آنتونیو گاموندا
لبهایم را به دستهایت نزدیک کردم پوستات به لطافت رویاها بود. چیزی از ابدیت به آنی لبانم را خراشید.
ادامهی مطلببعضی عصرها | آنتونیو گاموندا
بعضی عصرها غروب بر گیسوانات نور نمیپاشد. هیچ کجا نیستی و حرف میزنی با کلماتی که معناشان را نمیدانی. اندیشهی من نیز چنین است.
ادامهی مطلبچون کبوتر | آنتونیو گاموندا
چون کبوتری هستی که زمین را لمس میکند و بر میخیزد و دور میشود در نور. از تلالویی عبور میکنی. وز دوردستان دوستات دارم.
ادامهی مطلبباز خواهی گشت | آنتونیو گاموندا
باز خواهی گشت «وقتی گیلاسها شکوفه کنند و قمری بیدار شود.» جهان را در دروغی درخشان نقاشی کردهای. چشمان قمری را سرخ دیدم از خشم. میدانم تیزاب زهرین در برگهای بو مسکن میکند، اینکه میوههایش قلب پرندگان را از حرکت باز میدارند. در برف اما گیلاسهای سیاه است و مویهی قمری را میشنوم.
ادامهی مطلبدرست مثل چشمهای تو | آنتونیو گاموندا
باران بر کرانههای طلایی میبارد. و عطرهای ماه مارس در تنهامان میپیچند. درست مثل چشمهای تو: در نور باران میبارد.
ادامهی مطلب