گرگها که زوزه میکشند و شکارچیها که میگذرند هنوز میان درختان سرگردانم و نمیدانم، نمیدانم که به کدام راه رفتهای! ماه ساعات را درو میکند بر دریاچه کمانی میزند و نمیدانم، نمیدانم که به کدام راه رفتهای! اینهمه نور به چه کار میآید در آب اگر در راه نه ردپایی هست و نه قایقی بر ساحل و نمیدانم، نمیدانم که …
ادامهی مطلبشعر ۱۷، شب پلنگ | کلارا خانس
تنها سایهی این عشق را می بینم تجلیِ بالی را که راه خود را لمس میکند و لرزان لرزان پریدن میآموزد در این دم نقشِ بال در چشمهایم جان میگیرد و و رنگآمیزیاش میکنم رنگین کمانی مهیا می کنم در نقطهای که جنبش آغاز می شود تا او بداند که باران، آرامش است تا او بداند که تکانی خفیف حتی، …
ادامهی مطلبشعر ۱۸، شب پلنگ | کلارا خانس
وقتی که سگها پارس میکنند، از میان دریاچههای گلآلود مناجاتی از خزه میگذرد. پنهان در بوته های ولیک جنونم آه میکشد و خود را به ردپایی میبخشد در هزارتوهای ظلمت، در تار عنکبوت سایه ها که در میان دل، تار میتند. چشمهای آنجا که من نیز تو را میجویم تا لحظهای که شبنم مرا مییابد.
ادامهی مطلبشعر ۱۹، شب پلنگ | کلارا خانس
آه، حیوانِ وحشیِ من روزی که به صورتم پرت کردی روبانی را که به تو داده بودم روزی که پیراهنم را ربودی و تنم را شکنجه کردی آنروز که به رویاهایم تجاوز کردی برایم همه روزهایی مقدسند چرا که من در حضور قدرت تو زنده نیستم چرا که صدایت دیوانهام میکند و دستخط ات زنجیریام
ادامهی مطلبشعر ۲۰، شب پلنگ | کلارا خانس
آه، حیوانِ وحشیِ من بگو که منم آن خوابگردی که از پژواک تا پژواکِ غرشی، سرگردان است، بیآنکه بداند حتی نخی نیست که بر آن پا نهد که برجی نقرهای میرقصد و برای همین چشمهای آتشیناش به طراوت نارنجی است.
ادامهی مطلبشعر ۲۱، شب پلنگ | کلارا خانس
امروز ردپایات را دیدم تمامِ آن گلهای رزماری ، همهی آن بفشهها و تمامِ آن شاخههای غم را به رودخانه ریختم آنجا که تنهی بید نا استواری خود را به آب میسپارد. اگر در آنسوی جنگل باران ببارد بوی زمین و علف خیس بر خشونت پیروز خواهد شد. و اگر باید که پیشتر روم تا تو را برانگیزم دستارهای سرخ …
ادامهی مطلبشعر ۲۲، شب پلنگ | کلارا خانس
درختی همرنگ چشمهایم شاخ و برگش را تا من گسترد تا بر دقایق شکوه جلوس کنم بر بلندای سرخ پرندهای احضارم کرد و جنی از دود برایم بالشی آورد اما من، باید که ادامه دهم چرا که میان دندانهایم کلمهی ممنوع را حمل میکنم از میان رودها و آبکندها به تو خواهم رسید و آنرا در دهانت خواهم گذاشت، حتی …
ادامهی مطلبشعر ۲۳، شب پلنگ | کلارا خانس
برگهای هراس میپژمرد و آرام آرام بر دلواپسیهایم باران میبارد برگها با باران مینشینند و من برگ پائیزی درختی میشوم که در شلاق روزها ترک خورده است به پیش! رطوبت آبکند صنوبر بیقرار را آرام میکند شبح عشق پنهان میشود و همهجا ظاهر میشود در بوتهها، سنگها و ابرها به خلا بر میبالد و مرا به زمین پرت میکند کمانی …
ادامهی مطلبشعر ۲۴، شب پلنگ | کلارا خانس
غرش نقرهای طنین میاندازد و شب را از هم میدرد در کمین نشسته، عشقات، به دستِ ماه در گیسویم میتازد و من خود را از نور عریان میکنم تا با تو بر این تخت تیره درآیم آنجا که تنها دریاهایی تیرهاند، دریاهایی آرام که فقط خود را میشناسند.
ادامهی مطلبشعر ۱، کتاب زیرین | خوان خلمن
لرزش لبانم یعنی رعشهی بوسههایم در گذشتهات با من به گوش میرسد در شراب تو دروازهی زمان را میگشایم و رویایت بارانِ خفته را میباراند. بارانت را به من بده! بیحرکت در بارانِ رویایت خواهم ایستاد دور، در دلِ اندیشه، بیهراس و بینسیان در خانهی زمان است، گذشته به زیر پاهایت
ادامهی مطلبشعر ۲، کتاب زیرین | خوان خلمن
کلیدِ دلت کجاست؟ نحس است آن پرندهای که گذشت با من چیزی نگفت لرزان به خویشام وانهاد. حالا دلت کجاست؟ درختِ وحشتی میلرزد و من هیچ ندارم جز چشمانی از عطش و کوزهای خالی از آب. به زیر آواز، صداست و زیر صدا، برگ است که درختاش رها کرد تا از دهانم بریزد.
ادامهی مطلبشعر ۳، کتاب زیرین | خوان خلمن
صبح، درخشش میبخشد به پرندگان گشاده است و تازه است. با وحشت اندیشه با هماش مینوشیم. ای یار گرم کن گذشته را! مرا میبوسی و بوسهها بیدار میشوند، در جوار خورشید فرو میافتیم. زیر-پیراهنهای رنگیات را به خاطر میآورم گلهای رنگیات را بوسههای رنگیات را دل سفیدت را.
ادامهی مطلبشعر ۴، کتاب زیرین | خوان خلمن
خم شو اگر میخواهی اگر میخواهی پرنده را ببین که چنین کودک در صدایم پر میکشد. از پرنده معبری میگذرد که به چشمان تو میرسد دستِ تو را انتظار میکشد. هر جا که نیستی سبزه سرزده است. همهگان به خواب میروند: پرنده، صدا و راه و سبزهای که فردا سربرمیزند.
ادامهی مطلبشعر ۵، کتاب زیرین | خوان خلمن
چه چشمان زیبایی! و زیباتر از آن نگاهِ چشمانت و زیباتر از آن هوای چشمانت وقتی از دوردست نگاه میکنی. در هوا جستجو میکردم: چراغِ خونت را خونِ سایهات را و سایهات را بر دلم.
ادامهی مطلبشعر ۶، کتاب زیرین | خوان خلمن
برگهای رنگی و سبز، برگهای خشک، برگهای تازه، از صدایت میافتند. خفته، به زیر آفتاب، آفتاب تو میآرمند ببین که چگونه انتظار میکشند تا وحشت فرونشنید. خورشید ریزش برگهایت را میشنود که میلرزند در شبی که جنگل را به آتش میکشد.
ادامهی مطلبشعر ۷، کتاب زیرین | خوان خلمن
حرارتی که اندیشه را ویران میکند اندیشناک خود را ویران میکند. نور، در بوسههایت میلرزد و معبر را متوقف میکند زمان را متوقف میکند، در دوردستان بوسهها را میگشاید و سبزه را در دل سوزان به جا مینهد. باران از پرندهای بیدار میشود که دریا را انتظار میکشد در دریا.
ادامهی مطلب