خوان خلمن، در واپسین مکالماتش، از «رویا و میل» به عنوان دو عنصر نجاتبخش نام میبَرَد. او بر این باور است که قدرتمداران میکوشند تا ظرفیتِ رویا و میلِ انسانها را کنترل کنند، اما هرگز از پسِ اینکار برنمیآیند. با این درآمد میخواهم از مهاجرت، از رفتن، از کوچ به عنوان شکلی از مقاومت حرف بزنم:
۱. مهاجرت، وقتی ابزاری در دستِ قدرتهاست، همیشه یک استراتژی تسخیر است. شکلی از اشغالگریِ قدم به قدم. اتفاقی که همین قرن در فلسطین اشغالی افتاد، یک قرنِ پیش در قارهی آمریکا رخ داده بود. این شکل از مهاجرت که توسطِ یک قدرت علیهِ قدرتِ دیگر هدایت میشود، آلگوریتمهای متعددی دارد، از آن میان فیالمثل، یکی این است: الف. مهاجرت باید تا اندازهای صورت گیرد که جمعیتِ مهاجرِ یک قدرتِ اشغالگر از جمعیتِ بومی بیشتر شود یا به اندازهی برسد که در آن منطقه عنصری کلیدی بحساب بیاید. ب. در گام بعدی، قدرتهای منطقهای تطمیع میشوند و زمینهای بیشتری خریداری میشود، ج. در صورتی که با خرید زمینها کاری از پیش نرفت، فرستادنِ سلاح ضروری میشود: در این حالت، قدمِ بعدی اعلام استقلال است و به مرور، منطقهی استقلالیافته به قدرتِ اشغالگر ملحق خواهد شد. د. در مواردی که این پروسه کار نکند، یک جنگِ ساده پیش میآید و ترکیبی از جنگ، قرارداد ترکمنچای و تطمیع قدرتهای منطقهای، اشغالگری را ممکن میکند. تاریخِ لوئیزیانا، تگزاس یا کالیفرنیا را که بخوانید اینها را به وضوح لمس میکنید. روشی که بعدها همان انگلیسیها بکار بردند، برای اشغالِ فلسطین. بجز سلاحهای کشتار، وسایل نقلیه و راهها نیز، نقش اساسی در این اشغالگری ایفا میکنند. راهآهن که شرق و غرب ایالات متحده را به هم متصل میکرد، سلاحی بود که همزمان بومیان را به مقتل میفرستاد. راهآهنِ ایالات متحده و مکزیک هم اسلحهای دیگر بود برای تسخیر شمال مکزیک.
۲. در چنین زمینهایست که ایالات متحده، مرزهای جنوبی خود را به رویِ مهاجرانِ مکزیکی میبندد. کسی که به دیدارِ شهر خوائرز برود یا در مرکز شهر توررهئون قدم بزند ، در دلِ ویرانی و خون گام برمیدارد. در خوائرز، از یک پل میگذری و آنسو تگزاس است، امن و امان. اینسوی همان پل، کشتار است و ناامنی. سگهای رهاشده، خانههای خالی. مرزها به دقت، محافظت میشوند و تضمین میکنند که کدامسو ویران باشد و کدامسو آباد. با اینحال، هرچقدرهم مرزها را بپایند، باز مهاجران میروند و میروند. کمکم در تمامِ کالیفرنیا، اسپانیایی میشنوی. لاتینها و هیسپانیکها فرهنگِ خود را هم با خود میآورند و از یاد نبریم که فرهنگها به سرعتِ پرچمها عوض نمیشوند.
۳. در شعرِ اروپا، خوان خلمن، نقدِ صریحی از فرهنگِ اروپایی ارائه میدهد. کودکی که اروپا بود، چاق شد و بالید، اما با غارت و چپاولِ دیگران. معادنِ شیلی، مکزیک، پرو و تمام آمریکای لاتین غارت میشد، آزتکها و مایاها قتل عام میشدند و ثمرهی چپاول میرفت تا فرهنگِ اروپایی را چاق کند. ثمرهی چپاول، تکنولوژی میآفرید، فرهنگ و هنر میساخت: بناهای عظیم، معماریهای زیبا. اینجاست که خلمن در دیدار از شهرهای اروپا، در دیدار از هنرِ اروپایی، چهرهی دوگانهی انسانیتِ اروپایی را تعریف میکند، این بوی مضاعف را باز میشناسد: بوی آنکه میکشد و آنکه کشته میشود. سقوطِ جادهی ابریشم و اشغالِ قارهی آمریکا کم و بیشِ مقارناند. انسانیت اروپایی، هرچقدر فرهیخته هم باشد، ثمرهی این چهرهی دوگانه است.
۴. اینجاست که میشود اروپا را فهمید وقتی مرزهایش را به رویِ مهاجران سوریه میبندد. اشغالگر، از اشغال میترسد. وقتی دو سالِ پیش، داعش، ارتش آزادیبخش نامیده میشد، وقتی هنوز اروپا و متحدش در ترکیه، حامیانِ بلافصل داعشاند، وقتی خزانِ عربی -اصطلاحی که آدونیس بکار میبرد- سر میرسید، اروپا میدانست و نمیدانست که کاتبِ چه فاجعهایست. سرمایه مرز ندارد، غارتگریهایش بیمرز است. مرزها برای پابرهنگان است، برای فرهنگهاست. فرانسه، هنوز نمیداند که آن فرانسهی سفیدِ پاریسی دیگر وجود ندارد. همان ساسِ عالمگیرِ نکبت-اصطلاح خوزه امیلیو پاچهکو- که پاریس به آفریقا فرستاد، مهاجران را به رغمِ راسیسم، به رغمِ تحقیر، به رغم مرزها، به همان پاریس آورد. دیگر در آن عربی میشنوی، زبانهای متعدد آفریقایی میشنوی.
۵. مهاجران میآیند، با فرهنگ خود. دادِ خود را از بیدادگر میطلبند، بیآنکه بدانند. این سهمِ آنهاست، همان سهمی که از آنها چپاول شدهاست. مهاجرِ سوری، مهاجرِ مکزیکی، سهمی را میطلبد که از او به یغما رفته است. آنها نمیدانند که باید با سری افراخته این سهم را بطلبند. هر کودکِ سیرِ اروپایی به هر کودکِ گرسنهی آمریکای لاتین، خاورمیانه و آفریقا بدهکار است. این تاریخیست که پسگرفته میشود، آرام آرام. چنان صبورانه، چنان محزون که تمامی مهاجران: همانها که میآیند تا آیندهای بهتر بجویند با رویا و میل، همان که خلمن میگفت: مرز نمیشناسد. رویا و میل و فاجعه: مقاومتی، که روزی شکلِ این کرهی خاکی را عوض خواهد کرد.
۶. در این جهانِ مرزها، آنچه مرزی ندارد، کرامت انسانیست. آنکه میماند و برای رویا و میلاش میجنگد، و آنکه برای همین رویا و میل میرود، هردو به شرطِ کرامت، مبارزهای را پیش میبرند. مکزیک، یکروز، از اسپانیایِ اشغالگر، اعلام استقلال کرد و درست وقتی فرانکو بر سرِ کار آمد، همین مکزیک به اسپانیاییهای فراری پناه داد. آنروز که کاردهناس مرزهای مکزیک را بهرویِ تبعیدیان اسپانیا میگشود، این مرزها را به روی هیچ قدرتِ اروپایی نگشود. سرنودا میآمد، لئون فیلیپه میآمد، بونوئل میآمد. تمام پابرهنگانی که خانهای مییافتند. وقتی بچه بودم، همسایهای داشتیم به اسم سعید تنهایی-دلم خیلی وقتها برایش تنگ میشود-، با هم بازی میکردیم، درس میخواندیم، رویا میدیدیم. فقر، ما را به هم میپیوست. حرفِ حکیمانهای میزد: فقرا، معمولن، سخاوتمندترند از اغنیا. در فهرست کشورهایی که به مهاجران سوری پناه دادهاند، کشورهایِ پولدار عربی را نمیبینید. این هم نکتهایست!
۷. اروپا میترسد. در سالهایی که آوارهی شهرهای سردِ اروپا بودم، این هراس را به تمامی لمس کردم. یک قرنِ پیش، لبنانیها، فلسطینیها، ارامنه و ترکها به آمریکای لاتین آمدند. در پارک مکزیک، هنوز یک ساعت ارمنی هست. محلههای لبنانی و سوری هنوز هم هستند. فقرا سخاوتمندترند. هنوز هم برای یک تبعیدی مثل من، یا برای مهاجران بسیار، آمریکای لاتین آغوش گشادهتری دارد. یک قرنِ پیش، مرزها به دقتِ امروز کنترل نمیشدند. میشد رویا دید و از اقیانوسها گذشت. مرزها، راویان هراساند. هراسِ اشغالگر از اشغال. اروپا امروز بیشتر از همیشه میترسد.